1 یکی دیوانهٔ کو بود در بند بلب میگفت رازی با خداوند
2 یکی بر لب نهادش گوش حالی که تا واقف شود زان سرِّ عالی
3 بحق میگفت: این دیوانهٔ تو که بود او مدّتی هم خانهٔ تو
4 چو در خانه نگنجیدی تو با او که در خانه تو میبایست یا او
1 فرستادست شیخ مهنه سه چیز خلالی و کلاهی و شکر نیز
2 بر معشوق، چون معشوق آن دید بنپذیرفت کز مخلوق آن دید
3 بخادم گفت با شیخت چنین گوی که ما را باز شد کلّی ازین خوی
4 خلال آن را بکار آید که پیوست بجز خون خوردنش چیزی دهد دست
1 یکی پرسید از شبلی که در راه که بودت بدرقه اول بدرگاه
2 سگی را گفت دیدم بر لب آب که یک ذره نداشت از تشنگی تاب
3 چو دیدی روی خود در آب روشن گمان بردی سگی دیگر معین
4 نخوردی آب از بیم دگر سگ بجَستی از لب آن آب در تگ
1 قمر گفتا که من در عشق خورشید جهان پُر نور خواهم کرد جاوید
2 بدو گفتند اگر هستی درین راست شبانروزی بتگ میبایدت خاست
3 که تا در وی رسی و چون رسیدی درو فانی شوی در ناپدیدی
4 بسوزی آن زمان تحت الشُعاعش وجودت خفض گردد زارتفاعش
1 طالبی را کو طلب میکرد راز گفت یک روزی اویس پاکباز
2 روی آن دارد که تو در راه بیم تا که جان داری چنان باشی مقیم
3 کاین همه خلق جهان را آشکار گوئیا تو کشتهٔ از درد کار
4 تا نباشد این چنین دردی ترا ننگ باشد خواندن مردی ترا
1 سائلی جویندهٔ راه کمال کرد او از شیخ گرگانی سؤال
2 گفت چون نبود ترا میل سماع گفت ما را از سماع است انقطاع
3 زانکه هست اندر دلم یک نوحه گر کو زمانی گر ز دل آید بدر
4 جملهٔ ذرات عرش و فرش پاک نوحه گر گردند دایم یا هلاک
1 بامریدان شیخی از راه دراز آسیا سنگی همی آورد باز
2 از قضا بشکست آن سنگ گران شیخ را حالت پدید آمد بر آن
3 جملهٔ اصحاب گفتند ای عجب جان ازین کندیم ما در روز و شب
4 هم زر و هم رنج ما ضایع بماند خود مگیر این آسیا ضایع بماند
1 صوفئی را گفت مردی از رجال کای جهان گردیده چون داری تو حال
2 گفت سی سال ای اخی بشتافتم نه جوی زر دیدم و نه یافتم
3 وی عجب کردم من این ساعت نشست تا مرا صد گنج زر آید بدست
4 آنکه در عمری جوی هرگز نیافت دور نبود گر ز گنجی عز نیافت
1 کاملی گفتست از پیران راه هر که عزم حج کند از جایگاه
2 کرد باید خان ومانش را وداع فارغش باید شد از باغ وضیاع
3 خصم را باید خوشی خشنود کرد گر زیانی کرده باشی سود کرد
4 بعد از آن ره رفت روز و شب مدام تا شوی تو محرم بیت الحرام
1 داشت اندر خانه اسحق ندیم بندهٔ در خدمت او مستقیم
2 دایماً هر روز پیش از آفتاب میکشیدی تا بشب از دجله آب
3 چون نمیشد تشنگی و آب کم مینزد یک دم غلام از کار دم
4 دید روزی خواجه او را بیقرار فارغ از خلق و شده مشغول کار