1 پادشاهی دختری دلبند داشت هر دو عالم وقف یک یک بند داشت
2 هر سر موئیش خونی کرده بود سرکشان را سرنگونی کرده بود
3 عاشقی آتش فشانش اوفتاد شور در دریای جانش اوفتاد
4 بیقراری کرد در جانش قرار از میان خلق آمد با کنار
1 صوفئی را گفت مردی از رجال کای جهان گردیده چون داری تو حال
2 گفت سی سال ای اخی بشتافتم نه جوی زر دیدم و نه یافتم
3 وی عجب کردم من این ساعت نشست تا مرا صد گنج زر آید بدست
4 آنکه در عمری جوی هرگز نیافت دور نبود گر ز گنجی عز نیافت
1 داشت اندر خانه اسحق ندیم بندهٔ در خدمت او مستقیم
2 دایماً هر روز پیش از آفتاب میکشیدی تا بشب از دجله آب
3 چون نمیشد تشنگی و آب کم مینزد یک دم غلام از کار دم
4 دید روزی خواجه او را بیقرار فارغ از خلق و شده مشغول کار
1 یک کلیچه یافت آن سگ در رهی ماه دید از سوی دیگر ناگهی
2 آن کلیچه بر زمین افکند سگ تا بگیرد ماه بر گردون بتک
3 چون بسی تک زد ندادش دست ماه باز پس گردید و با زآمد براه
4 آن کلیچه جست بسیاری نیافت بار دیگر رفت و سوی مه شتافت
1 طالبی را کو طلب میکرد راز گفت یک روزی اویس پاکباز
2 روی آن دارد که تو در راه بیم تا که جان داری چنان باشی مقیم
3 کاین همه خلق جهان را آشکار گوئیا تو کشتهٔ از درد کار
4 تا نباشد این چنین دردی ترا ننگ باشد خواندن مردی ترا
1 سائلی جویندهٔ راه کمال کرد او از شیخ گرگانی سؤال
2 گفت چون نبود ترا میل سماع گفت ما را از سماع است انقطاع
3 زانکه هست اندر دلم یک نوحه گر کو زمانی گر ز دل آید بدر
4 جملهٔ ذرات عرش و فرش پاک نوحه گر گردند دایم یا هلاک
1 بوعلی طوسی ز عشق آشفته بود همچو آب زر سخن میگفته بود
2 عاقبت چون روز بس بیگاه شد گفت دردا کاین سخن کوتاه شد
3 زانکه روزی را که شب در پی بود لایق این حرف هرگز کی بود
4 صبر باید کرد تا روزی تمام در رسد کانرا نباشد شب مدام