1 آن یکی دیوانهٔ میگفت زار کز همه عالم مرا اینست کار
2 تا کنم بر روی خاکستر نشست خاک میریزم بسر از هر دو دست
3 هم پلاسی را بگردن افکنم هم کنب را بر میان محکم کنم
4 اشک میبارم بزاری بردوام چکنم و چکنم همی گویم مدام
1 سالک آمد با دو چشم خون فشان چون زمین افتاد پیش آسمان
2 گفت ای سلطان عالم آمده پای تا سر طاق و طارم آمده
3 جمله در تو گم تو بالای همه جمله چون قطره تو دریای همه
4 هم قوی دل هم قوی همت توئی خلق عالم را ولی نعمت توئی
1 پادشاهی دختری دلبند داشت هر دو عالم وقف یک یک بند داشت
2 هر سر موئیش خونی کرده بود سرکشان را سرنگونی کرده بود
3 عاشقی آتش فشانش اوفتاد شور در دریای جانش اوفتاد
4 بیقراری کرد در جانش قرار از میان خلق آمد با کنار
1 شد بر دیوانهٔ آن مرد پاک دید او را در میان خون و خاک
2 همچو مستی واله و حیرانش دید سرنگونش یافت و سرگردانش دید
3 گفت ای دیوانهٔ بی روی و راه در چه کاری روز و شب اینجایگاه
4 گفت هستم حق طلب در روز وشب مرد گفتش من همین دارم طلب
1 بوعلی طوسی ز عشق آشفته بود همچو آب زر سخن میگفته بود
2 عاقبت چون روز بس بیگاه شد گفت دردا کاین سخن کوتاه شد
3 زانکه روزی را که شب در پی بود لایق این حرف هرگز کی بود
4 صبر باید کرد تا روزی تمام در رسد کانرا نباشد شب مدام
1 یک کلیچه یافت آن سگ در رهی ماه دید از سوی دیگر ناگهی
2 آن کلیچه بر زمین افکند سگ تا بگیرد ماه بر گردون بتک
3 چون بسی تک زد ندادش دست ماه باز پس گردید و با زآمد براه
4 آن کلیچه جست بسیاری نیافت بار دیگر رفت و سوی مه شتافت
1 هست مرغی همچو آتش بیقرار روز و شب گردنده گرد شاخسار
2 میزند منقار در شاخ درخت شاخ خواهی نرم باش و خواه سخت
3 این چنین مرغی بشوق و شدتی بر سلیمان گشت عاشق مدتی
4 هر زمانش بیقراری تازه شد هر دمش بی صبری از اندازه شد