1 پسر گفتش اگر در جاه باشم چرا آشفته و گمراه باشم
2 چو من در اعتدالی جاه جویم مکن منعم اگر این راه جویم
3 اگر اندک بود در جاه میلم غرور جاه نرباید چو سیلم
1 مگر روزی ایاز سیم اندام چو جانها سوخت تنها شد بحمّام
2 رفیقی گفت با محمود پیروز که محبوبت بحمّامست امروز
3 چو شه را این سخن در گوش آمد چو دریائی دلش در جوش آمد
4 چو مردی حال کرده شاه عالی سوی حمّام شد خالی و حالی
1 یکی حبشی بر پیغامبر آمد که تَوبه میکنم وقتش درآمد
2 اگر عفوست وگر توبه قبولست مرا بر پشتی چون تو رسولست
3 پیمبر گفت چون تو توبه کردی یقین میدان که آمرزیده گردی
4 دگر ره گفت آن حبشی که آنگاه که بودم در گناه خویش گمراه
1 پدر گفتش چه گر اندک بوَد جاه کزان اندک بسی مانی تو در چاه
2 دگر ره گر بطاعت بنگری باز ترا حالی حجابی افتد آغاز
3 چو از طاعت حجابی پیشت آید حجاب از جاه جستن بیشت آید
1 بکاری بایزید عالم افروز بصرّافان گذر میرد یک روز
2 یکی قلاش را در پیش ره دید ز سر تا پای او غرق گنه دید
3 چنان میزد کسی حدّش بغایت که خون میریخت بیحدّ و نهایت
4 دران سختی نمیکرد آه قلّاش که میخندید و پس میگفت ای کاش
1 مگر شبلی بمجلس بود یک روز یکی پرسید ازو کای عالم افروز
2 بگو تا کیست عارف، گفت آنست که گر در پیش او هر دو جهانست
3 به یک موی مژه برگیرد از جای که عارف آورد هم بیش ازین پای
4 یکی پرسید ازو روزی دگربار که عارف کیست ای استاد اسرار
1 چو اسکندر بزاری در زمین خفت حکیمی بر سر خاکش چنین گفت
2 که شاها تو سفر بسیار کردی ولیکن نه چنین کین بار کردی
3 بسی گِرد جهان گشتی چو افلاک کنون گشتی تو از گشت جهان پاک
4 چرا چون میشدی میآمدی تو چرا میآمدی چون میشدی تو
1 یکی دیوانهٔ بی پا و سر بود که هر روزش زهر روزی بتر بود
2 دلش بگرفته بود از خلق وز خویش نه از پس هیچ ره بودش نه از پیش
3 زبان بگشاد کای دانندهٔ راز چو نیست این آفرینش را سری باز
4 ترا تا کی ز بُردن و آوریدن دلت نگرفت یا رب ز آفریدن
1 مگر ابن المبارک بامدادی بره میرفت برفی بود و بادی
2 غلامی دید یک پیراهن او را که میلرزید از سرما تن او را
3 بدو گفتا چرا با خواجه این راز نگوئی تا ترا جامه کند ساز
4 غلامک گفت من با خواجهٔ خویش چه گویم چون مرا بیند کم و پیش
1 بزرگی بود از اصحاب توحید که شد در بادیه عمری بتجرید
2 نه با خود دلو و ابریق و رسن داشت نه آب و زادِ ره با خویشتن داشت
3 بآخر در ره آمد چون غریبان نهاده پارهٔ نان در گریبان
4 گهی بوئیدی آن نان گه گرفتی گهی چون عاجزان لختی بخفتی