1 پسر گفتش اگر در جاه باشم چرا آشفته و گمراه باشم
2 چو من در اعتدالی جاه جویم مکن منعم اگر این راه جویم
3 اگر اندک بود در جاه میلم غرور جاه نرباید چو سیلم
1 پدر گفتش چه گر اندک بوَد جاه کزان اندک بسی مانی تو در چاه
2 دگر ره گر بطاعت بنگری باز ترا حالی حجابی افتد آغاز
3 چو از طاعت حجابی پیشت آید حجاب از جاه جستن بیشت آید
1 بزرگی بود از اصحاب توحید که شد در بادیه عمری بتجرید
2 نه با خود دلو و ابریق و رسن داشت نه آب و زادِ ره با خویشتن داشت
3 بآخر در ره آمد چون غریبان نهاده پارهٔ نان در گریبان
4 گهی بوئیدی آن نان گه گرفتی گهی چون عاجزان لختی بخفتی
1 یکی تابوت میبردند بر دست بدید از دور آن دیوانهٔ مست
2 یکی را گفت این مرده که بودست که ناگه شیرِ مرگش در ربودست
3 بدو گفتند ای مجنون پُر شور جوانی بود کُشتی گیرِ پُر زور
4 بدیشان گفت دیوانه که برنا اگرچه بود در کُشتی توانا
1 چنین گفتست با یاران پیمبر که آن طفلی که میزاید زمادر
2 چو بر روی زمین افکنده گردد بغایت عاجز و گرینده گردد
3 ولی چون روشنی این جهان دید فراخی زمین و آسمان دید
4 نخواهد او رحم هرگز دگر بار نگردد نیز در ظلمت گرفتار
1 حسن میشد حسینش بود همبر بجیحون چون رسیدند آن دو سرور
2 حسن چون بنگریست او را نمییافت گهی از پس گهی از پیش بشتافت
3 بآخر زان سوی جیحونش میدید مقام از خویشتن افزونش میدید
4 بدو گفت ای حبیب و مرد درگاه ز من آموختی آخر تو این راه
1 مگر شبلی بمجلس بود یک روز یکی پرسید ازو کای عالم افروز
2 بگو تا کیست عارف، گفت آنست که گر در پیش او هر دو جهانست
3 به یک موی مژه برگیرد از جای که عارف آورد هم بیش ازین پای
4 یکی پرسید ازو روزی دگربار که عارف کیست ای استاد اسرار
1 مگر روزی ایاز سیم اندام چو جانها سوخت تنها شد بحمّام
2 رفیقی گفت با محمود پیروز که محبوبت بحمّامست امروز
3 چو شه را این سخن در گوش آمد چو دریائی دلش در جوش آمد
4 چو مردی حال کرده شاه عالی سوی حمّام شد خالی و حالی
1 بکاری بایزید عالم افروز بصرّافان گذر میرد یک روز
2 یکی قلاش را در پیش ره دید ز سر تا پای او غرق گنه دید
3 چنان میزد کسی حدّش بغایت که خون میریخت بیحدّ و نهایت
4 دران سختی نمیکرد آه قلّاش که میخندید و پس میگفت ای کاش
1 مگر ابن المبارک بامدادی بره میرفت برفی بود و بادی
2 غلامی دید یک پیراهن او را که میلرزید از سرما تن او را
3 بدو گفتا چرا با خواجه این راز نگوئی تا ترا جامه کند ساز
4 غلامک گفت من با خواجهٔ خویش چه گویم چون مرا بیند کم و پیش