1 مرغکی بانگی زد و لختی بجست سر بجنبانید و بر شاخی نشست
2 چون سلیمان بانگ آن مرغک شنود گفت میدانید تا او را چه بود
3 میکندبرشاخ از دنیا گله زار میگرید که چند از مشغله
4 کز همه دنیای عالم سوز من نیم خرما خوردهام امروز من
1 پاک دینی گفت این نیکو مثل کانکه دنیا جست هست او چون جعل
2 جمع میآرد نجاست را مدام گرد میگرداند آن را بر دوام
3 در زحیر آن بود پیوسته او دل دران سرگین بصد جان بسته او
4 چون بگرداند گه از پس گه ز پیش آردش تا بر سر سوراخ خویش
1 آن یکی دیوانه میشد غرق شور دفن میکردند مردی را بگور
2 دید کرباسی کفن از دور جای گفت من عریانم از سر تا بپای
3 درکشم از مرده کرباس کفن تا کنم خود را از آنجا پیرهن
4 آن یکی بشنود گفت ای بینوا کی بود این در مسلمانی روا
1 در رهی میرفت هارون گرمگاه دید میلی سر بر آورده براه
2 کرد هارون قصد میل سایه دار گشت بهلول از دگر سوی آشکار
3 گفت بفکن طمطراق ای پرهوس چون ز دنیا سایهٔ میلیت بس
4 سوی باغ و منظر و ایوان و خیل چیست ان یکفیک ظل المیل میل
1 میدوید آن عامی زیر و زبر تا نماز مرده در یابد مگر
2 آن یکی دیوانه چون او را بدید کو در آن تعجیل بیخود میدوید
3 گفت چیزی سرد میگردد براه هین بدو تا در رسی آنجایگاه
4 هستی از مردار دنیا ناصبور میروی چون مرده میبینی ز دور
1 عهد پیشین را یکی استاد بود چارصد صندوق علمش یاد بود
2 کار او جز علم و جز طاعت نبود فارغ او زین هر دو یکساعت نبود
3 بود اندر عهد او پیغامبری وحی حق بگشاد بر جانش دری
4 گفت با آن مرد گوی ای بی قرار گرچه هستی روز وشب در علم وکار
1 بوسعید مهنه شیخ محترم بود در حمام با پیری بهم
2 سخت حمامی خوش ودمساز بود زانکه آب و آتشش هم ساز بود
3 پیر گفت ای شیخ حمامی خوشست وز خوشی هم دلگشا هم دلکشست
4 شیخ گفتش هیچدانی خوش چراست گفت میدانم بگویم با تو راست