1 حسن در بصره استاد جهان بود یکی همسایه گبرش ناتوان بود
2 مگر هشتاد سال آتش پرستی گرفته بود پیشه جَور و مستی
3 بنام آن گبر شمعون بود در جمع همه سر پیشِ آتش داشت چون شمع
4 چو بیماریِ او از حد برون شد حسن را دردِ دل در دل فزون شد
1 یکی تابوت میبردند بر دست بدید از دور آن دیوانهٔ مست
2 یکی را گفت این مرده که بودست که ناگه شیرِ مرگش در ربودست
3 بدو گفتند ای مجنون پُر شور جوانی بود کُشتی گیرِ پُر زور
4 بدیشان گفت دیوانه که برنا اگرچه بود در کُشتی توانا
1 عروسی خواست مردی چون نگاری بمهر خود ندیدش برقراری
2 چو آن شوهر بمهر خود ندیدش نشان دختر بخرد ندیدش
3 همه تن چون گلاب آنجا عرق کرد چو گل جان را بجای جامه شق کرد
4 چو مرد از شرم زن را آنچنان دید وزان دلتنگی او را بیم جان دید
1 حسن میشد حسینش بود همبر بجیحون چون رسیدند آن دو سرور
2 حسن چون بنگریست او را نمییافت گهی از پس گهی از پیش بشتافت
3 بآخر زان سوی جیحونش میدید مقام از خویشتن افزونش میدید
4 بدو گفت ای حبیب و مرد درگاه ز من آموختی آخر تو این راه
1 چنین گفتست با یاران پیمبر که آن طفلی که میزاید زمادر
2 چو بر روی زمین افکنده گردد بغایت عاجز و گرینده گردد
3 ولی چون روشنی این جهان دید فراخی زمین و آسمان دید
4 نخواهد او رحم هرگز دگر بار نگردد نیز در ظلمت گرفتار
1 وقت غز خلقی بجان درمانده هر کسی دستی ز جان افشانده
2 رخت میکردند پنهان هرکسی پیشوایان گم شده در هر پسی
3 رفت آن دیوانه بر بام بلند ژندهٔ را در سر چوبی فکند
4 چوب گردانید گرد سر بسی مینیندیشید یک جو از کسی
1 هست در دریا یکی حیوان گرم نام بوقلمون و هفت اعضاش نرم
2 نرمی اعضای او چندان بود کو هر آن شکلی که خواهد آن بود
3 هر زمان شکلی دگر نیکو کند هرچه بیند خویش مثل او کند
4 چون شود حیوان بحری آشکار او بدان صورت درآید از کنار
1 عیسی مریم بغاری رفته بود در میان غار مردی خفته بود
2 گفت برخیز ای ز عالم بی خبر کار کن تا توشهٔ یابی مگر
3 گفت من کار دو عالم کردهام تا ابد ملکی مسلم کردهام
4 گفت هین کار تو چیست ای مرد راه گفت دنیا شد مرا یکبرگ کاه
1 شد بگورستان یکی دیوانه کیش ده جنازه پیشش آوردند بیش
2 تا که بر یک مرده کردندی نماز مردهٔ دیگر رسید از پی فراز
3 هر زمانی مردهٔ دیگر رسید تا یکی بردند دیگر در رسید
4 مرد مجنون گفت بر مرده نماز چند باید کرد کاریست این دراز
1 سالک جان پرور عالم فروز پیش دوزخ شد چو آتش جمله سوز
2 گفت ای زندان محرومان راه مرجع بی دولتان پادشاه
3 داغ جان خیل مهجوران توئی آتش افروز دل دوران توئی
4 جوهر مدقوق را زهر آمدی نفس سگ را مطبخ قهر آمدی