1 یکی حبشی بر پیغامبر آمد که تَوبه میکنم وقتش درآمد
2 اگر عفوست وگر توبه قبولست مرا بر پشتی چون تو رسولست
3 پیمبر گفت چون تو توبه کردی یقین میدان که آمرزیده گردی
4 دگر ره گفت آن حبشی که آنگاه که بودم در گناه خویش گمراه
1 عروسی خواست مردی چون نگاری بمهر خود ندیدش برقراری
2 چو آن شوهر بمهر خود ندیدش نشان دختر بخرد ندیدش
3 همه تن چون گلاب آنجا عرق کرد چو گل جان را بجای جامه شق کرد
4 چو مرد از شرم زن را آنچنان دید وزان دلتنگی او را بیم جان دید
1 چو اسکندر بزاری در زمین خفت حکیمی بر سر خاکش چنین گفت
2 که شاها تو سفر بسیار کردی ولیکن نه چنین کین بار کردی
3 بسی گِرد جهان گشتی چو افلاک کنون گشتی تو از گشت جهان پاک
4 چرا چون میشدی میآمدی تو چرا میآمدی چون میشدی تو
1 یکی دیوانهٔ بی پا و سر بود که هر روزش زهر روزی بتر بود
2 دلش بگرفته بود از خلق وز خویش نه از پس هیچ ره بودش نه از پیش
3 زبان بگشاد کای دانندهٔ راز چو نیست این آفرینش را سری باز
4 ترا تا کی ز بُردن و آوریدن دلت نگرفت یا رب ز آفریدن
1 حسن در بصره استاد جهان بود یکی همسایه گبرش ناتوان بود
2 مگر هشتاد سال آتش پرستی گرفته بود پیشه جَور و مستی
3 بنام آن گبر شمعون بود در جمع همه سر پیشِ آتش داشت چون شمع
4 چو بیماریِ او از حد برون شد حسن را دردِ دل در دل فزون شد
1 سالک جان پرور عالم فروز پیش دوزخ شد چو آتش جمله سوز
2 گفت ای زندان محرومان راه مرجع بی دولتان پادشاه
3 داغ جان خیل مهجوران توئی آتش افروز دل دوران توئی
4 جوهر مدقوق را زهر آمدی نفس سگ را مطبخ قهر آمدی
1 پاک دینی گفت این نیکو مثل کانکه دنیا جست هست او چون جعل
2 جمع میآرد نجاست را مدام گرد میگرداند آن را بر دوام
3 در زحیر آن بود پیوسته او دل دران سرگین بصد جان بسته او
4 چون بگرداند گه از پس گه ز پیش آردش تا بر سر سوراخ خویش
1 وقت غز خلقی بجان درمانده هر کسی دستی ز جان افشانده
2 رخت میکردند پنهان هرکسی پیشوایان گم شده در هر پسی
3 رفت آن دیوانه بر بام بلند ژندهٔ را در سر چوبی فکند
4 چوب گردانید گرد سر بسی مینیندیشید یک جو از کسی
1 شد بگورستان یکی دیوانه کیش ده جنازه پیشش آوردند بیش
2 تا که بر یک مرده کردندی نماز مردهٔ دیگر رسید از پی فراز
3 هر زمانی مردهٔ دیگر رسید تا یکی بردند دیگر در رسید
4 مرد مجنون گفت بر مرده نماز چند باید کرد کاریست این دراز
1 میدوید آن عامی زیر و زبر تا نماز مرده در یابد مگر
2 آن یکی دیوانه چون او را بدید کو در آن تعجیل بیخود میدوید
3 گفت چیزی سرد میگردد براه هین بدو تا در رسی آنجایگاه
4 هستی از مردار دنیا ناصبور میروی چون مرده میبینی ز دور