چو اسکندر بزاری از عطار نیشابوری الهی نامه 13
1. چو اسکندر بزاری در زمین خفت
حکیمی بر سر خاکش چنین گفت
...
1. چو اسکندر بزاری در زمین خفت
حکیمی بر سر خاکش چنین گفت
...
1. یکی دیوانهٔ بی پا و سر بود
که هر روزش زهر روزی بتر بود
...
1. حسن در بصره استاد جهان بود
یکی همسایه گبرش ناتوان بود
...
1. سالک جان پرور عالم فروز
پیش دوزخ شد چو آتش جمله سوز
...
1. پاک دینی گفت این نیکو مثل
کانکه دنیا جست هست او چون جعل
...
1. وقت غز خلقی بجان درمانده
هر کسی دستی ز جان افشانده
...
1. شد بگورستان یکی دیوانه کیش
ده جنازه پیشش آوردند بیش
...
1. میدوید آن عامی زیر و زبر
تا نماز مرده در یابد مگر
...
1. آن یکی دیوانه میشد غرق شور
دفن میکردند مردی را بگور
...
1. مرغکی بانگی زد و لختی بجست
سر بجنبانید و بر شاخی نشست
...
1. بوسعید مهنه شیخ محترم
بود در حمام با پیری بهم
...
1. در رهی میرفت هارون گرمگاه
دید میلی سر بر آورده براه
...