1 دعا میکرد آن داننندهٔ دین جهانی خلق میگفتند آمین
2 یکی دیوانه گفت آمین چه باشد که آگه نیستم تا این چه باشد
3 بدو گفتند آمین آن بود راست کامام خواجه از حق هرچه درخواست
4 چنان باد و چنان باد و چنان باد زبان بگشاد آن مجنون بفریاد
1 بحق گفتا کلیم عالم آرای کسیم از دوستان خویش بنمای
2 که تا روشن شود چشم برویش که دل میسوزدم از آرزویش
3 خطاب آمد که ما را اهل دردی بصدق اندر فلان وادیست مردی
4 که او از خاصگان درگه ماست شبانروزی سلوکش در ره ماست
1 زنان مصطفی یک روز با هم بپرسیدند ازو کای صدر عالم
2 کرا داری تو از ما بیشتر دوست اگر با ما بگوئی حال نیکوست
3 پیمبر گفت ای قوم دلفروز شما را صبر باید کرد امروز
4 که تا فردا بگویم آنچه دانم جواب جمله بدهم گر توانم
1 مگر چون رابعه صاحب مقامی نخورده بود یک هفته طعامی
2 دران یک هفته هیچ از پای ننشست صلوة وصوم بودش کار پیوست
3 چو جوع افتادگی در پایش آورد شکستی سخت در اعضایش آورد
4 یکی مستوره بودش در حوالی طعامش کاسهٔ آورد حالی
1 مگر یک روز سنجر شاه عالی بر عبّاسه آمد جای خالی
2 نیامد کارِ این با کارِ آن راست چو لختی پیش او بنشست برخاست
3 کسی گفتش چرا خاموش بودی نگفتی تو حدیثی نه شنودی
4 جوابش داد عبّاسه پس آنگاه که چشمم آن زمان کافتاد بر شاه
1 یکی عابد نیاسودی ز طاعت نبودی بی عبادت هیچ ساعت
2 شبانروزی عبادت بود کارش بسر شد در عبادت روزگارش
3 بموسی وحی آمد از خداوند که عابد را بگو ای مرد خرسند
4 چه مقصودست از طاعت مدامت که در دیوان بدبختانست نامت
1 بغزّالی مگر گفتند جمعی که ملحد خواهدت کشتن چو شمعی
2 بترسید و درون خانه بنشست که تا خود روزگارش چون دهد دست
3 چو در خانه نشستن گشت بسیار دلش بگرفت از خانه بیک بار
4 کسی نزدیک بوشهدی فرستاد که ای در راه حق داننده اُستاد
1 پدر گفتش درین شوریده زندان بطاعت میتوان شد از بلندان
2 اگر خواهی بلندی بر پَر از چاه که آن از طاعتی یابی نه ازجاه
3 پیمبر گفت: آخر وصف مستور که آن از مغز صدیقان بود دور
4 بلاشک حب جاه و حب مالست ترا این جاه جستن پس وبالست
1 پسر گفتش گرت از جاه عارست که حبّ جاه مطلوب کبارست
2 چو چشم از منصب و ازجاه برتافت کرا دیدی که او از جاه سر تافت
3 ندیدی آنکه یوسف از بن چاه بتخت سلطنت افتاد و در جاه
4 ندیدم در زمانه آدمی زاد ز حب جاه و حب مال آزاد
1 برون شد لیث بوسنجه به بازار قفائی خورد از ترکی ستمگار
2 یکی گفتش که ای ترک این قفا چیست مگر تو خود نمیدانی که اوکیست
3 فلانست او چو خورشیدی همه نور که وصلش پیش سلطان خوشتر از سور
4 شنیده بود ترک آوازهٔ او چو آگه شد ازان اندازهٔ او