1 مگر شوریده دل بهلول بغداد ز دست کودکان آمد بفریاد
2 پیاپی سنگ میانداختندش ز هر سوئی بتگ میتاختندش
3 چو عاجز گشت سنگی خرد از راه بایشان داد وخواهش کرد آنگاه
4 که زین سان خرد اندازید سنگم ز سنگ مه مگردانید لنگم
1 چنین گفتند کان مدت که ارواح درو بود آفریده پیش از اشباح
2 شمار مدتش سالی سه چارست که هر یک زان جهان او هزارست
3 چنین نقلست کان جانهای عالی دران مدت که بود از جسم خالی
4 بجمع آن جمله را پیوسته کردند بیک صفشان بهم در بسته کردند
1 بصحرا در یکی دیوانه بودی که چون دیوانگیش اندر ربودی
2 بسوی آسمان کردی نگاهی بدرد دل بگفتی یا الهی
3 ترا گر دوست داری نیست پیشه ولی من دوستت دارم همیشه
4 ترا گر چه بوَد چون من بسی دوست بجز تو من نمیدارم کسی دوست
1 یکی پیری بخاری بود در راه مخنث پیشهٔ را دید ناگاه
2 چو او را دید تر دامن بعالم کشید از ننگ او دامن فراهم
3 مخنث گفت ای مرد بخارا نشد نقد من و تو آشکارا
4 مشو امروز نقدت را خریدار که فردا نقدها گردد پدیدار
1 یکی دیوانه بودی بر سر راه نشسته بر سر خاکستر آنگاه
2 زمانی اشک چون گوهر فشاندی زمای نیز خاکستر فشاندی
3 یکی گفت ای بخاکستر گرفتار چرا پیوسته میگرئی چنین زار
4 چنین گفت او که پر شورست جانم چو شمعی غرقه اندر اشک ازانم
1 به شیخی گفت مردی کای نکوکار چه خواهی کرد اگر دولت بوَد یار
2 چنین گفت او که گر دولت درآید بگوید آنچه شاید و آنچه باید
3 هر آنکس را که دولت یار باشد همان دولت درو در کار باشد
1 چون زلیخا شد ز یوسف بی قرار با میان آورد عشقش از کنار
2 بر زلیخا شد همه عالم سیاه تا کند یوسف بسوی او نگاه
3 ذرهٔ یوسف بدو می ننگریست تا زلیخا بر سر او میگریست
4 هر زمان از پیش او برخاستی خویش از نوع دگر آراستی
1 سالک صادق دم نیکوسرشت آمد از صدق طلب پیش بهشت
2 گفت ای خلوت سرای دوستان پای تا سر بوستان در بوستان
3 خاک روب کوی تو باغ ارم تشنهٔ یک قطرهٔ تو جام جم
4 آب حیوان خاک باشد بردرت نیم مرده ز اشتیاق کوثرت
1 سایلی پرسید از آن دانای پاک کاخرت چیست آرزو در زیر خاک
2 گفت آنجا بایدم جان در میان در میان جان جمال حق عیان
3 چشم از هر سویم آورده درو بی تشوش رویم آورده درو
4 تا قیامت همچنان خوش مانده بی خبر از آب وآتش مانده
1 بر سر منبر امامی رفته بود گرم گشته این سخن میگفته بود
2 کو خداوندیست بی چون و چرا هرگزش بر دامن آن کبریا
3 از مذلت ذرهٔ ننشست گرد نه نشیند نیز کو پاکست و فرد
4 بیدلی را این سخن آمد بگوش بانگ بر زد گفت ای جاهل خموش