1 یکی پیری بخاری بود در راه مخنث پیشهٔ را دید ناگاه
2 چو او را دید تر دامن بعالم کشید از ننگ او دامن فراهم
3 مخنث گفت ای مرد بخارا نشد نقد من و تو آشکارا
4 مشو امروز نقدت را خریدار که فردا نقدها گردد پدیدار
1 بغزّالی مگر گفتند جمعی که ملحد خواهدت کشتن چو شمعی
2 بترسید و درون خانه بنشست که تا خود روزگارش چون دهد دست
3 چو در خانه نشستن گشت بسیار دلش بگرفت از خانه بیک بار
4 کسی نزدیک بوشهدی فرستاد که ای در راه حق داننده اُستاد
1 دعا میکرد آن داننندهٔ دین جهانی خلق میگفتند آمین
2 یکی دیوانه گفت آمین چه باشد که آگه نیستم تا این چه باشد
3 بدو گفتند آمین آن بود راست کامام خواجه از حق هرچه درخواست
4 چنان باد و چنان باد و چنان باد زبان بگشاد آن مجنون بفریاد
1 یکی دیوانه بودی بر سر راه نشسته بر سر خاکستر آنگاه
2 زمانی اشک چون گوهر فشاندی زمای نیز خاکستر فشاندی
3 یکی گفت ای بخاکستر گرفتار چرا پیوسته میگرئی چنین زار
4 چنین گفت او که پر شورست جانم چو شمعی غرقه اندر اشک ازانم
1 بصحرا در یکی دیوانه بودی که چون دیوانگیش اندر ربودی
2 بسوی آسمان کردی نگاهی بدرد دل بگفتی یا الهی
3 ترا گر دوست داری نیست پیشه ولی من دوستت دارم همیشه
4 ترا گر چه بوَد چون من بسی دوست بجز تو من نمیدارم کسی دوست
1 به شیخی گفت مردی کای نکوکار چه خواهی کرد اگر دولت بوَد یار
2 چنین گفت او که گر دولت درآید بگوید آنچه شاید و آنچه باید
3 هر آنکس را که دولت یار باشد همان دولت درو در کار باشد
1 سالک صادق دم نیکوسرشت آمد از صدق طلب پیش بهشت
2 گفت ای خلوت سرای دوستان پای تا سر بوستان در بوستان
3 خاک روب کوی تو باغ ارم تشنهٔ یک قطرهٔ تو جام جم
4 آب حیوان خاک باشد بردرت نیم مرده ز اشتیاق کوثرت
1 گرم شد یک روز شیخ با یزید گفت اگر خواهد خداوند مجید
2 مدت هفتاد سالم را شمار من ازو خواهم شمار ده هزار
3 زانکه سالی ده هزارست از عدد تا الست ربکم گفتست احد
4 جمله را در شور آورد از الست وز بلی شان جز بلا نامد بدست
1 عاشقی میمرد چون دل زنده داشت لاجرم چون گل لبی پرخنده داشت
2 سایلی گفتش که این خنده ز چیست خاصه در وقتی که میباید گریست
3 گفت با معشوق خود چون عاشقم میزنم یک دم که صبحی صادقم
4 صبح را خنده صواب آید صواب کو درون سینه دارد آفتاب
1 چون زلیخا شد ز یوسف بی قرار با میان آورد عشقش از کنار
2 بر زلیخا شد همه عالم سیاه تا کند یوسف بسوی او نگاه
3 ذرهٔ یوسف بدو می ننگریست تا زلیخا بر سر او میگریست
4 هر زمان از پیش او برخاستی خویش از نوع دگر آراستی