1 رهبری بودست الحق رهنمای میهمانی خواست یک روز از خدای
2 گفت در سرش خداوند جهان کایدت فردا پگه یک میهمان
3 روز دیگر مرد کار آغاز کرد هرچه باید میهمان را ساز کرد
4 بعد از آن میکرد هر سوئی نگاه پیش درآمد سگی عاجز ز راه
1 عاشقی میمرد چون دل زنده داشت لاجرم چون گل لبی پرخنده داشت
2 سایلی گفتش که این خنده ز چیست خاصه در وقتی که میباید گریست
3 گفت با معشوق خود چون عاشقم میزنم یک دم که صبحی صادقم
4 صبح را خنده صواب آید صواب کو درون سینه دارد آفتاب
1 گرم شد یک روز شیخ با یزید گفت اگر خواهد خداوند مجید
2 مدت هفتاد سالم را شمار من ازو خواهم شمار ده هزار
3 زانکه سالی ده هزارست از عدد تا الست ربکم گفتست احد
4 جمله را در شور آورد از الست وز بلی شان جز بلا نامد بدست
1 گفت محمود و ایاز سیمبر فخر کردند ای عجب با یکدگر
2 گفت محمود از سر رعنایئی کیست چون من در جهان آرایئی
3 سند و هند و ترک و روم آن منست هفتصد خسرو بفرمان منست
4 لشگر و پیل مرا اندازه نیست هیچسلطان را چنین آوازه نیست
1 داشتی در راه ایاز سیمبر خانهٔ هر روز بگشادیش در
2 در درون خانه رفتی او پگاه پس از انجا آمدی نزدیک شاه
3 این سخن گفتند پیش شهریار شهریار آنجایگه شد بی قرار
4 خواست تا معلوم گرداند تمام تادر آن خانه چه دارد آن غلام
1 گشت مجنون هر زمان شوریدهتر همچنان در کوی لیلی شد مگر
2 هرچه را در کوی لیلی دید او بوسه بر میداد و میبوسید او
3 گه در و دیوار در بر میگرفت گاه راه از پای تا سر میگرفت
4 نعره میزد در میان کوی خوش خاک میافشاند از هر سوی خوش
1 بود مردی از عرب در کار خام خوش به پنج انگشت میخوردی طعام
2 سائلی گفتش که ای بر بینوا هین مرا آگاه گردان تا چرا
3 تو به پنج انگشت خوردی این طعام گفت زان کانگشت شش نیست ای غلام
4 گر بجای پنج شش بودی مرا هر شش من بارکش بودی مرا
1 آن یکی دیوانهٔ عالی مقام خضر او را گفت ای مرد تمام
2 رای آن داری که باشی یار من گفت با تو برنیاید کار من
3 زانکه خوردی آب حیوان چندگاه تا بماند جان تو تا دیرگاه
4 من برانم تا بگویم ترک جان زانکه بی جانان ندارم برگ جان
1 گفت هارون عشق مجنون میشنود آن هوس او را چو مجنون در ربود
2 خواست تا دیدار لیلی بند او پیش لیلی یک نفس بنشیند او
3 خواست لیلی را و چون کردش نگاه سهل آمد روی او در چشم شاه
4 خواند مجنون را و گفت ای بیخبر نیست لیلی را جمالی بیشتر