1 شبی موسی مگر میرفت بر طور به پیش او رسید ابلیس از دور
2 چنین گفت آن لعین را کای همه دم چرا سجده نکردی پیش آدم
3 لعینش گفت ای مقبولِ حضرت شدم بیعلّتی مردودِ قدرت
4 اگر بودی بر آن سجده مرا راه کلیمی بودمی همچون تو آنگاه
1 کسی پرسید از ابلیس کای شوم چو ملعونی خویشت گشت معلوم
2 چرا لعنت چنین در جان نهادی چو گنجی در دلش پنهان نهادی
3 چنین گفت او که لعنت تیر شاهست ولی اوّل نظر بر جایگاهست
4 نظر باید در اول بر نشانه که تا تیر از کمان گردد روانه
1 نشسته بود ایاز و شاه پیروز ایازش پای میمالید تا روز
2 بخدمت هر دم افزون بود رایش که میمالید و میبوسید پایش
3 ایاز سیمبر را گفت محمود ترا زین پای بوسیدن چه مقصود
4 ز هفت اعضا چرا بر پا دهی بوس دگر اعضا رها کردی بافسوس
1 رفیقی گفت با مجنون گمراه که لیلی مُرد گفت الحمدلله
2 چنین گفت او که ای شوریده دین تو چو میسوزی چرا گوئی چنین تو
3 چنین گفت او که چون من بهره زان ماه ندیدستم نبیند هیچ بد خواه
1 پدر گنج سخن را کرد در باز پسر را گفت ای جویندهٔ راز
1 ببریدند دزدی را مگر دست نزد دَم دستِ خود بگرفت و برجست
2 بدو گفتند ای محنت رسیده چه خواهی کرد این دست بریده
3 چنین گفت او که نام دوستی خاص بر آنجا کرده بودم نقش ز اخلاص
4 کنون تا زندهام اینم تمامست که بی این زندگی بر من حرامست
1 براه بادیه گفت آن یگانه دو جوی آب سیه دیدم روانه
2 شدم بر پی روان تا آن چه آبست که چندینیش در رفتن شتابست
3 بآخر چون بر سنگی رسیدم بخاک ابلیس را افتاده دیدم
4 دو چشمش چون دو ابر خون فشان بود زهر چشمیش جوئی خون روان بود
1 یکی صاحب جمال دلستان بود که از رویش عرق بر بوستان بود
2 بهاری بود در صحرا بمانده بزیر خیمهٔ تنها بمانده
3 ازو خیمه سپهری معتبر بود که زیر خیمه خورشیدی دگر بود
4 جوانی را نظر ناگه بیفتاد ز عشق او دلش از ره بیفتاد
1 تو نشنیدی که پرسیدند از ماه که تو چه دوست تر داری درین راه
2 چنین گفت او که آن خواهم که خورشید بگیرد تا بود در پرده جاوید
3 همیشه روی خواهم زیر میغش که هم از چشم خود دارم دریغش
1 در آن ساعت که محمود جهاندار برون میرفت ازدنیای غدّار
2 ایاز سیم بر را کرد درخواست که تا با او بگویم یک سخن راست
3 بدو گفتند یک دم عمر بازست سخن گفتن هنوزت با ایازست
4 چنین گفت او که گر نبود کنارش مرا دایم، بخود با من چه کارش