1 سالک آمد لوح را رهبر گرفت چون قلم سرگشته لوح از سرگرفت
2 لوح را گفت ای همه ریحان و روح نیست هم تلویح تو در هیچ لوح
3 قابلی آیات پر اسرار را حاملی الفاظ معنی دار را
4 نقش بند حکم دیوان ازل جملهٔ نقاشی علم و عمل
1 بود خوش دیوانهٔ در زیر دلق گفت هر چیزی که دروی ماند خلق
2 علتست و من چو هستم دولتی میرسم از عالم بی علتی
3 از ره بی علتیم آوردهاند در جنون دولتیم آوردهاند
4 لاجرم کس را بسرم راه نیست از جنونم هیچ جان آگاه نیست
1 ناگهی معشوق طوسی را مگر بود بر بازار عطاران گذر
2 آن یکی عطار خوشتر از بهشت غالیه از مشک و عنبر می سرشت
3 غالیه بستد ازو معشوق چست بود در پیشش خری ادبار و سست
4 زیر دنبال خر آلوده بکرد بر پلیدی غالیه سوده بکرد
1 گفت یک روزی سلیمان کای اله بهر من ابلیس را آور براه
2 تا چو هر دیوی شود فرمانبرم بی پری جفتی نهد سر در برم
3 حق بدو گفتا مشو او را شفیع تاکنم در حکم تو او را مطیع
4 عاقبت ابلیس شد فرمان برش گشت چون باد ای عجب خاک درش