1 رفیقی گفت با مجنون گمراه که لیلی مُرد گفت الحمدلله
2 چنین گفت او که ای شوریده دین تو چو میسوزی چرا گوئی چنین تو
3 چنین گفت او که چون من بهره زان ماه ندیدستم نبیند هیچ بد خواه
1 کسی پرسید از ابلیس کای شوم چو ملعونی خویشت گشت معلوم
2 چرا لعنت چنین در جان نهادی چو گنجی در دلش پنهان نهادی
3 چنین گفت او که لعنت تیر شاهست ولی اوّل نظر بر جایگاهست
4 نظر باید در اول بر نشانه که تا تیر از کمان گردد روانه
1 بزرگانی که سر در چرخ سودند همه در خدمت محمود بودند
2 شه عالم بایشان کرد روئی که در خواهید هر یک آرزوئی
3 ز شهر و مال و ملک ومنصب و جاه بسی در خواستند آن روز از شاه
4 چو نوبت با ایاز آمد کسی گفت که ای در حسن طاق و با هنر جفت
1 چو شبلی را زیادت گشت شورش فرو بستند در قیدی بزورش
2 گروهی پیش او رفتند ناگاه بنّظاره باستادند در راه
3 بایشان گفت شبلی سخن ساز که چه قومید بر گوئید هین راز
4 همه گفتند خیل دوستانیم که ره جز دوستی تو ندانیم
1 شبی موسی مگر میرفت بر طور به پیش او رسید ابلیس از دور
2 چنین گفت آن لعین را کای همه دم چرا سجده نکردی پیش آدم
3 لعینش گفت ای مقبولِ حضرت شدم بیعلّتی مردودِ قدرت
4 اگر بودی بر آن سجده مرا راه کلیمی بودمی همچون تو آنگاه
1 سالک آمد لوح را رهبر گرفت چون قلم سرگشته لوح از سرگرفت
2 لوح را گفت ای همه ریحان و روح نیست هم تلویح تو در هیچ لوح
3 قابلی آیات پر اسرار را حاملی الفاظ معنی دار را
4 نقش بند حکم دیوان ازل جملهٔ نقاشی علم و عمل
1 گفت چون صحرا همه پربرف گشت رفت ذوالنون در چنان روزی بدشت
2 دید گبری را ز ایمان بی خبر دامنی ارزن درافکنده بسر
3 برف میرفت و بصحرا میدوید دانه میپاشید و هرجا میدوید
4 گفت ذوالنونش که ای دهقان راه از چه میپاشی تو این ارزن پگاه
1 بود خوش دیوانهٔ در زیر دلق گفت هر چیزی که دروی ماند خلق
2 علتست و من چو هستم دولتی میرسم از عالم بی علتی
3 از ره بی علتیم آوردهاند در جنون دولتیم آوردهاند
4 لاجرم کس را بسرم راه نیست از جنونم هیچ جان آگاه نیست
1 بود مردی چست خوش خوش نام او حق تعالی کرده نامش دام او
2 گر کسی در جانش آتش میزدی او نرنجیدی و خوش خوش میزدی
3 خانهٔ بودش فرو افتاد پاک ماند فرزند و زنش در زیر خاک
4 ایستاده بود خوش خوش برکنار وانگهی میگفت خوش خوش اینت کار
1 آن یکی دیوانه در بغداد شد یک دکان پر شیشه دید او شاد شد
2 برگرفت آنگاه سنگی ده بدست وآن همه شیشه بیک ساعت شکست
3 صدهزاران شیشه میشد سرنگون پس طراق و طمطراق آمد برون
4 مرد سودائی که آن سوداش کرد از پسش خندید و بس صفراش کرد