1 بزرگی گفت چون یوسف چنان خواست که خود با ابن یامین دل کند راست
2 بدل با او یکی گردد باخلاص بتنهائی کند هم خلوتش خاص
3 نهادش از پی آن صاع در بار بدزدی کرد منسوبش زهی کار
4 چنین گفت آن بزرگ دین که مطلق همین رفتست با ابلیس الحق
1 حکیم ترمذی کرد این حکایت ز حال آدم و حوا روایت
2 که بعد از توبه چون با هم رسیدند ز فردوس آمده کُنجی گزیدند
3 مگر آدم بکاری رفت بیرون بر حوا دوید ابلیس ملعون
4 یکی بچّه بَدش خنّاس نام او بحوا دادش و برداشت گام او
1 پسر گفتش بگو تا جادوئی چیست که نتوانم دمی بی شوقِ آن زیست
2 چو سحرم این چنین محبوب آمد چرا نزدیک تو معیوب آمد
3 مرا از سرِّ سحرآگاه گردان پس آنگه با خودم همراه گردان
1 بزرگانی که سر در چرخ سودند همه در خدمت محمود بودند
2 شه عالم بایشان کرد روئی که در خواهید هر یک آرزوئی
3 ز شهر و مال و ملک ومنصب و جاه بسی در خواستند آن روز از شاه
4 چو نوبت با ایاز آمد کسی گفت که ای در حسن طاق و با هنر جفت
1 چو شبلی را زیادت گشت شورش فرو بستند در قیدی بزورش
2 گروهی پیش او رفتند ناگاه بنّظاره باستادند در راه
3 بایشان گفت شبلی سخن ساز که چه قومید بر گوئید هین راز
4 همه گفتند خیل دوستانیم که ره جز دوستی تو ندانیم
1 بود مردی چست خوش خوش نام او حق تعالی کرده نامش دام او
2 گر کسی در جانش آتش میزدی او نرنجیدی و خوش خوش میزدی
3 خانهٔ بودش فرو افتاد پاک ماند فرزند و زنش در زیر خاک
4 ایستاده بود خوش خوش برکنار وانگهی میگفت خوش خوش اینت کار
1 سجدهٔ میکرد ابلیس لعین گفت عیسی در چه کاری این چنین
2 گفت من بیش از همه عمری دراز سجده عادت کردهام زانگاه باز
3 عادتم گشتست این زان میکنم گرهمه سجدهست تاوان میکنم
4 عیسی مریم بدو گفت ای سقط می ندانی هیچ و ره کردی غلط
1 گفت چون صحرا همه پربرف گشت رفت ذوالنون در چنان روزی بدشت
2 دید گبری را ز ایمان بی خبر دامنی ارزن درافکنده بسر
3 برف میرفت و بصحرا میدوید دانه میپاشید و هرجا میدوید
4 گفت ذوالنونش که ای دهقان راه از چه میپاشی تو این ارزن پگاه
1 بود مجنونی بدست آئینهٔ چون بکردی جمعه هر آدینهٔ
2 برگشادی پرده از آئینه باز تا چو بیرون آمدی خلق از نماز
3 آینه در روی مردم داشتی چون شدی مردم بسی بگذاشتی
4 خلق چون بسیار در چشم آمدیش آینه بفکندی و خشم آمدیش
1 آن یکی دیوانه در بغداد شد یک دکان پر شیشه دید او شاد شد
2 برگرفت آنگاه سنگی ده بدست وآن همه شیشه بیک ساعت شکست
3 صدهزاران شیشه میشد سرنگون پس طراق و طمطراق آمد برون
4 مرد سودائی که آن سوداش کرد از پسش خندید و بس صفراش کرد