1 یکی دیوانهٔ گریان و دل سوز شبی در پیش کعبه بود تا روز
2 خوشی میگفت اگر نگشائیم در بدین در همچو حلقه میزنم سر
3 که تا آخر سرم بشکسته گردد دلم زین سوز دایم رسته گردد
4 یکی هاتف زبان بگشاد آنگاه که پُر بت بود این خانه دو سه راه
1 درختی سبز را ببرید مردی برو بگذشت ناگه اهل دردی
2 چنین گفت او که این شاخ برومند که ببریدند ازو این لحظه پیوند
3 ازان ترّست و تازه بر سر راه که این دم زین بریدن نیست آگاه
4 هنوزش نیست آگاهی ز آزار شود یک هفتهٔ دیگر خبردار
1 چنین گفتست بوبکر سفاله که با او هست پیوسته حواله
2 همی گویند در آبم نشانده که هرگز تر مگرد ای باز مانده
3 که گرچه غرقهٔ امّا چنانی که گر تر گردی از تر دامنانی
4 مشو تر گر چه در آبی همیشه درین معرض چه سنجد شیر بیشه
1 عزیزی از زلیخا کرد درخواست که چون یوسف ببردت دل بگو راست
2 که گر این دل تو داری میکنی ناز اگر میخواهی از یوسف تو دل باز
3 زلیخا خورد سوگندی قوی دست که گر موئیم از دل آگهی هست
4 نمیدانم دلم عاشق چرا شد وگر عاشق شد او باری کجا شد
1 حسن یک روز رفت از بصره بیرون به پیش رابعه آمد بهامون
2 بسی بُز کوهی و نخچیر و آهو بگردش صف زده بودند هر سو
3 حسن را چون ز راهی دور دیدند ز پیش رابعه یک سر رمیدند
4 حسن چون دید آن در وی اثر کرد زمانی غیرتش زیر و زبر کرد
1 یکی دیوانه در بغداد بودی که نه یک حرف گفتی نه شنودی
2 بدو گفتند ای مجنون عاجز چرا حرفی نمیگوئی تو هرگز
3 چنین گفت او که حرفی با که گویم چو مردم نیست پاسخ از که جویم
4 بدو گفتند خلقی کین زمانند نمیبینی که جمله مردمانند
1 پدر گفتش که چیزی بایدت خواست که آن در حضرت عزت بود راست
2 که گر لایق نباشد آنچه خواهی ترا آن چیز نبوَد جز تباهی
1 چنین نقلست کایّوب پیمبر که عمری در بلائی بود مضطر
2 هم از گرگان دنیا رنج دیده هم از کِرمان بسی سختی کشیده
3 درآمد جبرئیل و گفت ای پاک چه میباشی، بنال از جان غمناک
4 که گر باشد ترا هر دم هلاکی ازان حق را نباشد هیچ باکی
1 چنین گفتست آن شمع دلفروز همه دان یوسف همدان یکی روز
2 که یوسف را چنین گفتند احرار که ای کرده زلیخا را دل افگار
3 زنی شد عاجز و بی یار مانده زبی تیماریت بیمار مانده
4 ببردی دل ازو در زندگانی اگر بازش دهی دل میتوانی
1 در آن ویرانه شد محمود یک روز یکی دیوانهٔ را دید پر سوز
2 کلاهی از نمد بر سر نهاده بدو نیک جهان بر در نهاده
3 بر او چون فرود آمد زمانی تو گفتی داشت اندوه جهانی
4 نه یک لحظه سوی سلطان نظر کرد نه از اندوه خود یک دم گذر کرد