1 پسر گفتش که این کاری بلندست که داند تا علو عشق چندست
2 بقدر مایه برتر میتوان شد بیک یک پایه بر سر میتوان شد
3 چنان اَوجی که دارد عشق جان سوز کس آنجا کی رسد آخر بیک روز
4 بدان شاخی که نرسد دستم آنجا چرا دعوی بود پیوستم آنجا
1 پدر گفتش که چیزی بایدت خواست که آن در حضرت عزت بود راست
2 که گر لایق نباشد آنچه خواهی ترا آن چیز نبوَد جز تباهی
1 ز عیسی آن یکی درخواست یک روز که نام مهتر حقّم درآموز
2 مسیحش گفت تو این را نشائی چه خواهی آنچه با آن برنیائی
3 بسی آن مرد سوگندانش برداد که میباید ازین نامم خبر داد
4 چو نام مهترش آخر در آموخت دلش چون شمع ازان شادی برافروخت
1 مگر نمرود را چون هشتصد سال برآمد تیره شد حالی برو حال
2 اگرچه ازتکبّر پیل تن بود ولی یک پشّه او را راه زن بود
3 یقینش شد که چون انکار کردست خدای این پشّه را بر کار کردست
4 بابرهیم گفت او کآشکارست که اکنون گنج من بیش از هزارست
1 یکی ترسا میان بسته بزنّار به پیش بایزید آمد ز بازار
2 مسلمان گشت و کرد از شک کناره پس آنگه کرد آن زنّار پاره
3 چو ببرید آن مسلمان گشته زنّار بسی بگریست شیخ آنجایگه زار
4 یکی گفتش که شیخا چون فتادی بگریه زانکه هست این جای شادی
1 یکی دیوانهٔ گریان و دل سوز شبی در پیش کعبه بود تا روز
2 خوشی میگفت اگر نگشائیم در بدین در همچو حلقه میزنم سر
3 که تا آخر سرم بشکسته گردد دلم زین سوز دایم رسته گردد
4 یکی هاتف زبان بگشاد آنگاه که پُر بت بود این خانه دو سه راه
1 چنین نقلست کایّوب پیمبر که عمری در بلائی بود مضطر
2 هم از گرگان دنیا رنج دیده هم از کِرمان بسی سختی کشیده
3 درآمد جبرئیل و گفت ای پاک چه میباشی، بنال از جان غمناک
4 که گر باشد ترا هر دم هلاکی ازان حق را نباشد هیچ باکی
1 چنین گفتست آن شمع دلفروز همه دان یوسف همدان یکی روز
2 که یوسف را چنین گفتند احرار که ای کرده زلیخا را دل افگار
3 زنی شد عاجز و بی یار مانده زبی تیماریت بیمار مانده
4 ببردی دل ازو در زندگانی اگر بازش دهی دل میتوانی
1 عزیزی از زلیخا کرد درخواست که چون یوسف ببردت دل بگو راست
2 که گر این دل تو داری میکنی ناز اگر میخواهی از یوسف تو دل باز
3 زلیخا خورد سوگندی قوی دست که گر موئیم از دل آگهی هست
4 نمیدانم دلم عاشق چرا شد وگر عاشق شد او باری کجا شد
1 بزرگی گفت ازل همچون کمانست هزاران تیر هر دم زو روانست
2 ز دیگر سو ابد آماجگاهی نه زین سو و نه زان امکانِ راهی
3 همی هر تیر کآید از کمان راست عنایت بود تیر انداز را خواست
4 ولی هر تیر کآید کوژ از راه همی بر تیر نفرین بارد آنگاه