1 خسروی قصری معظم ساز کرد اوستاد کار کار آغاز کرد
2 در بر آن قصر زالی خانه داشت از همه عالم همان ویرانه داشت
3 شاه را گفتند ای صاحب کمال گر نباشد کلبهٔ این پیر زال
4 قصر نبود چار سو آن را بخر تا شود قصرت مربع در نظر
1 شاه دین محمود سلطان جهان داشت استادی بغایت خرده دان
2 بود نام او سدید عنبری ای عجب کافور مویش بر سری
3 شاه یک روزی بدو گفت ای مقل وتعز من تشاء و تذل
4 آیت زیباست معنی بازگوی از عزیز و از ذلیلم راز گوی
1 بامدادی شهریار شاد کام داد بهلول ستمکش را طعام
2 او بسگ داد آن همه تا سگ بخورد آن یکی گفتش که هرگز این که کرد
3 از چنین شاهی نداری آگهی چون طعام او سگان را میدهی
4 این چنین بی حرمتی کردن خطاست کار بی حرمت نیاید هیچ راست
1 رفت نوشروان درآن ویرانهٔ دید سر بر خاک ره دیوانهٔ
2 ناله میکرد و چونالی گشته بود حال گردیده بحالی گشته بود
3 از همه رسم جهان و آئین او کوزهٔ پر آب بر بالین او
4 در میان خاک راه افتاده بود نیم خشتی زیر سر بنهاده بود
1 ناگهی بهلول را خشکی بخاست رفت پیش شاه ازوی دنبه خواست
2 آزمایش کرد آن شاهش مگر تا شناسد هیچ باز از یکدیگر
3 گفت شلغم پاره باید کرد خرد پاره کرد آن خادمیش و پیش برد
4 اندکی چون نان و آن شلغم بخورد بر زمین افکند و مشتی غم بخورد
1 سالک آمد پیش کرسی دل شده خاک زیر پایش از خون گل شده
2 پیش کرسی خیره بر جا ایستاد همچو کرسی بر سر پا ایستاد
3 گفت ای صحن مرصع زان تو صد هزاران قبه سرگردان تو
4 جملهٔ در فلک در درج تست مهر خندان در ده و دو برج تست
1 رفت یک روزی مگر بهلول مست در بر هارون و بر تختش نشست
2 خیل او چندان زدندش چوب و سنگ کز تن او خون روان شد بیدرنگ
3 چون بخورد آن چوب بگشاد او زفان گفت هارون را که ای شاه جهان
4 یک زمان کاین جایگه بنشستهام از قفا خوردن ببین چون خستهام
1 یافت پیری یک درم سیم سیاه گفت برباید گرفت این را ز راه
2 هرکه او محتاجتر خواهد فتاد این درم اکنون بد و خواهیم داد
3 کرد بسیاری ز هر سوئی نگاه کس نبد محتاجتر از پادشاه
4 از قضا آن روز روز بار بود پادشه در حکم گیر ودار بود
1 در رهی میرفت هارون الرشید بود تابستان و آبی ناپدید
2 تشنگی غالب شد و در تف و تاب چشم را بود ای عجب گربود آب
3 عابدی گفتش که ای شاه جهان تشنگی چون برتو افتاد این زمان
4 گر دلت از تشنگی گردد خراب ور نیابی فی المثل ده روز آب
1 خواجهٔ اکافی آن برهان دین گفت سنجر را که ای سلطان دین
2 واجبم آید بتو دادن زکات زانکه تو درویش حالی در حیات
3 گر ترا ملک وزری هست این زمان هست آن جمله ازان مردمان
4 کردهٔ از خلق حاصل آن همه بر تو واجب میشود تا وان همه