1 چنین گفتست شیخ مهنه یک روز که رفتم پیش پیری عالم افروز
2 خموشش یافتم دایم بغایت فرو رفته به بحری بینهایت
3 بدو گفتم که حرفی گوی ای پیر که دل را تقویت باشد ز تقریر
4 زمانی سر فرو برد از سر حال پس آنگه گفت ای پرسندهٔ قال
1 ز عیسی آن یکی درخواست یک روز که نام مهتر حقّم درآموز
2 مسیحش گفت تو این را نشائی چه خواهی آنچه با آن برنیائی
3 بسی آن مرد سوگندانش برداد که میباید ازین نامم خبر داد
4 چو نام مهترش آخر در آموخت دلش چون شمع ازان شادی برافروخت
1 پسر گفتش که این کاری بلندست که داند تا علو عشق چندست
2 بقدر مایه برتر میتوان شد بیک یک پایه بر سر میتوان شد
3 چنان اَوجی که دارد عشق جان سوز کس آنجا کی رسد آخر بیک روز
4 بدان شاخی که نرسد دستم آنجا چرا دعوی بود پیوستم آنجا
1 بزرگی گفت ازل همچون کمانست هزاران تیر هر دم زو روانست
2 ز دیگر سو ابد آماجگاهی نه زین سو و نه زان امکانِ راهی
3 همی هر تیر کآید از کمان راست عنایت بود تیر انداز را خواست
4 ولی هر تیر کآید کوژ از راه همی بر تیر نفرین بارد آنگاه
1 خوش آوازی ز خیل نیکخواهان مؤذّن بود در شهر سپاهان
2 در آن شهر از بزرگی گنبدی بود که سر در گنبد گردنده میسود
3 بر آن گنبد شد آن مرد سرافراز نماز فرض را میداد آواز
4 یکی دیوانهٔ میرفت در راه یکی پرسید ازو کای مردِ آگاه
1 بموسی گفت حق کای مرد اسرار چو تنها مینشینی دل نگه دار
2 وگر با خلق باشی مهربان باش در آن ساعت نگه دار زبان باش
3 وگر در ره روی سر پیش میدار نظر بر پیش چشم خویش میدار
4 وگر ده سفره پیش آرند خلقت نگه میدار آنجا نیز حلقت
1 سحرگاهی مگر محمود عادل ایاز خاص را گفت ای نکو دل
2 مرا امروز آهنگ شکارست اگر تو هم بیائی نیک کارست
3 غلامش گفت من بس یک شکارم که من اینجا شکاری کرده دارم
4 شهش گفتا شکار تو کدامست جوابش داد کو محمود نامست
1 یکی پرسید ازان مجنونِ غمگین که از لیلی چه میگوئی تو مسکین
2 بخاک افتاد مجنون سر نگون سار بدو گفتا بگو لیلی دگر بار
3 تو از من چند معنی جوی باشی ترا این بس که لیلی گوی باشی
4 بسی گر دُرِّ معنی سفته آید چنان نبوَد که لیلی گفته آید
1 یکی ترسا میان بسته بزنّار به پیش بایزید آمد ز بازار
2 مسلمان گشت و کرد از شک کناره پس آنگه کرد آن زنّار پاره
3 چو ببرید آن مسلمان گشته زنّار بسی بگریست شیخ آنجایگه زار
4 یکی گفتش که شیخا چون فتادی بگریه زانکه هست این جای شادی
1 مگر نمرود را چون هشتصد سال برآمد تیره شد حالی برو حال
2 اگرچه ازتکبّر پیل تن بود ولی یک پشّه او را راه زن بود
3 یقینش شد که چون انکار کردست خدای این پشّه را بر کار کردست
4 بابرهیم گفت او کآشکارست که اکنون گنج من بیش از هزارست