1 عشق چیست از قطره دریا ساختن عقل نعل کفش سودا ساختن
2 فکر چیست اسرار کلی حل شدن کوه کندن در دل خردل شدن
3 ذوق چیست آگاه معنی آمدن نه بتقوی نه بفتوی آمدن
4 صحو چیست از خود بخود ره یافتن پس زخود خود را منزه یافتن
1 شعر و عرش و شرع از هم خاستند تا دو عالم زین سه حرف آراستند
2 نور گیرد چون زمین از آسمان زین سه حرف یک صفت هر دو جهان
3 آفتاب ار چه سمائی گشته است در سنا جنس سنائی گشته است
4 از کمال شعر و شوق شاعری چرخ را بین ازرقی و انوری
1 بود روزی حلقهٔ پر اهل فضل هرکسی میکرد حرفی نیز نقل
2 تا سخن آمد بشعر و شاعری هرکسی میگفت حرفی سرسری
3 مدح و ذم شعر میگفتند باز شد سخن بر هر دو قوم آنجا دراز
4 بو محمد ابن خازن پیش رفت در کمال شعر بیش اندیش رفت
1 آن امام دین چنین گفتست راست کان چنان قربی که نزدیک خداست
2 اهل لطف و طبع را کس در جهان آن نیابد آشکارا و نهان
3 از زفانها هر سخن بیرون رود از زفان شاعران موزون رود
4 آنکه بود او سرور پیغامبران گفت در زیر زفان شاعران
1 گفت شهزادی مگر پیش پدر خواند یک روزی غلامی را بدر
2 گفت برخیز ای غلام چست کار نیم جو زر تره خر پیش من آر
3 شاه گفت ای مدبر و ای هیچکس تو خسیسی هیچ ناید از تو خس
4 شاه را کز نیم جو اندیشه است گو ترا تره فروشی پیشه است
1 مصطفی کو بود دل جان را ز قدر منبری بنهاد حسان را ز قدر
2 بر سر منبر فرستادش پگاه تا ادا میکرد شعر آنجایگاه
3 گه ثنا گفتیش گه آراستی گاه از وی قطعهٔ درخواستی
4 بنگرید ای منکران بیوفا تا کرا بنهاد منبر مصطفی
1 بود درعهد عمر مردی قوی چون ادا کردی نماز معنوی
2 خلق را در پیش خود بنشاندی شعر درمحراب خوش میخواندی
3 خواندن اشعار او بعد از نماز منکران گفتند با فاروق باز
4 گفت پیش او بریدم این زمان پیش او بردندش آخر مردمان
1 اصمعی میرفت در راهی سوار دید کناسی شده مشغول کار
2 نفس را میگفت ای نفس نفیس کردمت آزاد از کار خسیس
3 هم ترا دایم گرامی داشتم هم برای نیک نامی داشتم
4 اصمعی گفتش تو باری این مگوی این سخن اینجا در آن مسکین مگوی
1 گفت سقراط حکیم آن مرد پاک در رهی میشد پیاده دردناک
2 سائلی گفتش ملوک روزگار جمله میجویندت و تو بر کنار
3 معتقد داری بسی اسبی بخواه تا پیاده رفتنت نبود براه
4 گفت هم بر پای من بار تنم به که بار منتی برگردنم
1 خسروی در کوه شد بهر شکار بود بقراط آن زمان در کنج غار
2 همچو حیوانی گیه میخورد خوش هر سوئی بیخود نگه میکرد خوش
3 از حشم یک تن بدید اورا ز راه گفت عمری کرد استدعات شاه
4 تا تو باشی همنشینش روز و شب میگریزی می نیائی در طلب