1 شعر و عرش و شرع از هم خاستند تا دو عالم زین سه حرف آراستند
2 نور گیرد چون زمین از آسمان زین سه حرف یک صفت هر دو جهان
3 آفتاب ار چه سمائی گشته است در سنا جنس سنائی گشته است
4 از کمال شعر و شوق شاعری چرخ را بین ازرقی و انوری
1 چون پیمبر آمد از معراج باز عایشه گفتش که ای دریای راز
2 راز بشنودی بگوش جان زحق با دل من در میان نه یک سبق
3 گفت حق گفت ای نبی از حرمتت گر بود یک دوزخی از امتت
4 دارم آن یک دوزخی را دوستر از بهشتی صد ز یک امت دگر
1 گفت شهزادی مگر پیش پدر خواند یک روزی غلامی را بدر
2 گفت برخیز ای غلام چست کار نیم جو زر تره خر پیش من آر
3 شاه گفت ای مدبر و ای هیچکس تو خسیسی هیچ ناید از تو خس
4 شاه را کز نیم جو اندیشه است گو ترا تره فروشی پیشه است
1 نیک مردی بود از زن پای بست پیش رکن الدین اکافی نشست
2 پس ز دست زن بسی بگریست زار گفت بی او یکدمم نبود قرار
3 نه طلاقش میتوانم داد من نه توانم گشت از او آزاد من
4 زانکه جانم زنده از دیدار اوست رونقم از نازش بسیار اوست
1 مصطفا گفتست چون آدم بعلم نوح فهم آنگاه ابراهیم حلم
2 باز یحیی زهد و موسی بطش کیست گر نمیدانی شجاع دین علیست
1 مصطفی کو بود دل جان را ز قدر منبری بنهاد حسان را ز قدر
2 بر سر منبر فرستادش پگاه تا ادا میکرد شعر آنجایگاه
3 گه ثنا گفتیش گه آراستی گاه از وی قطعهٔ درخواستی
4 بنگرید ای منکران بیوفا تا کرا بنهاد منبر مصطفی
1 سائلی در مجمعی بر پای خاست گفت در بصره حسن مهتر چراست
2 گفت از آن کامروز در صدق و مجاز هست خلقی را بعلم او نیاز
3 واو بیک جو نیست حاجتمند کس او بدنیا کی بود در بند کس
4 او ز جمله فارغست از زاد وب رگ خلق حاجتمند او تا روز مرگ
1 بود درعهد عمر مردی قوی چون ادا کردی نماز معنوی
2 خلق را در پیش خود بنشاندی شعر درمحراب خوش میخواندی
3 خواندن اشعار او بعد از نماز منکران گفتند با فاروق باز
4 گفت پیش او بریدم این زمان پیش او بردندش آخر مردمان
1 حق تعالی گفت با روح الامین باز پرس از رحمة للعالمین
2 کای نبی خشنودم ازعثمان خویش هست او خشنود از رحمن خویش
1 مصطفی کرد از خدا نقل این کلام گفت از خلقم مباهاتست عام
2 پس بفاروقم مباهاتست خاص نیست از اخلاص کس را این خلاص