1 گفت روزی شاه مسعود از قضا اوفتاده بود از لشگر جدا
2 باد تگ میراند تنها بییکی دید بر دریا نشسته کودکی
3 در بن دریا فکنده بود شست شه سلامش کرد و درپیشش نشست
4 کودکی اندوهگین بنشسته بود هم دلش آغشته هم جان خسته بود
1 خونیی را کشت شاهی در عقاب دید آن صوفی مگر او را به خواب
2 در بهشت عدن خندان میگذشت گاه خرم گه خرامان میگذشت
3 صوفیش گفتا تو خونی بودهای دایما در سرنگونی بودهای
4 از کجا این منزلت آمد پدید زانچ تو کردی بدین نتوان رسید
1 ناگهی محمود شد سوی شکار اوفتاد از لشگر خود برکنار
2 پیرمردی خارکش میراند خر خار وی بفتاد وی خارید سر
3 دید محمودش چنان درمانده خار او افتاده و خرمانده
4 پیش شد محمود و گفت ای بیقرار یار خواهی، گفت خواهم ای سوار
1 شیخ نوقانی بنیشابور شد رنج راه آمد برو رنجور شد
2 هفتهای باژنده در گوشه گرسنه افتاده بد بیتوشهای
3 چون برآمد هفتهای گفت ای اله گردهٔ نان مرا کن سر به راه
4 هاتفی گفتش برو این لحظه پاک جملهٔ میدان نیشابور خاک
1 بود آن دیوانه دل برخاسته برهنه میرفت و خلق آراسته
2 گفت یا رب جبهٔ ده محکمم هم چو خلقان دگر کن خرمم
3 هاتقش آواز داد و گفت هین آفتاب گرم دادم درنشین
4 گفت یا رب تا کیم داری عذاب جبهای نبود ترا به ز آفتاب
1 رابعه در راه کعبه هفت سال گشت بر پهلو زهی تاج الرجال
2 چون به نزدیک حرم آمد به کام گفت آخر یافتم حجی تمام
3 قصد کعبه کرد روز حج گزار شد همی عذر زنانش آشکار
4 بازگشت از راه و گفت ای ذوالجلال راه پیمودم به پهلو هفت سال
1 بود در کنجی یکی دیوانه خوار پیش او شد آن عزیز نامدار
2 گفت میبینم ترا اهلیتی هست در اهلیتت جمعیتی
3 گفت کی جمعیتی یابم ز کس چون خلاصم نیست از کیک و مگس
4 جملهٔ روزم مگس دارد عذاب جملهٔ شب نایدم از کیک خواب
1 کرده بود آن مرد بسیاری گناه توبه کرد از شرم، بازآمد به راه
2 بار دیگر نفس چون قوت گرفت توبه بشکست و پی شهوت گرفت
3 مدتی دیگر ز راه افتاده بود در همه نوعی گناه افتاده بود
4 بعد از آن دردی درآمد در دلش وز خجالت کار شد بس مشکلش
1 یک شبی روح الامین در سد ره بود بانگ لبیکی ز حضرت میشنود
2 بندهای گفت این زمان میخواندش میندانم تا کسی میداندش
3 این قدر دانم که عالی بنده ایست نفس او مرده است او دل زنده ایست
4 خواست تا بشناسد او را آن زمان زو نگشت آگاه در هفت آسمان
1 صوفیی میرفت در بغداد زود در میان راه آوازی شنود
2 کان یکی گفت انگبین دارم بسی میفروشم سخت ارزان، کو کسی
3 شیخ صوفی گفت ای مرد صبود میدهی هیچی به هیچی، گفت دور
4 تو مگر دیوانهای ای بوالهوس کس به هیچی کی دهد چیزی به کس