1 ژندهای پوشید، میشد پیر راه ناگهان او رابدید آن پادشاه
2 گفت من به یا تو، هان ای ژنده پوش پیر گفت ای بیخبر، تن زن خموش
3 گرچه ما را خود ستودن راه نیست کانک او خود را ستود آگاه نیست
4 لیک چون شد واجبم، چون من یکی به ز چون تو صد هزاران، بیشکی
1 خواجهای میگفت در وقت نماز کای خدا رحمت کن و کارم بساز
2 آن سخن دیوانهای بشنید ازو گفت رحمت میبپوشی زود ازو
3 تو ز ناز خود نگنجی در جهان میخرامی از تکبر هر زمان
4 منظری سر بر فلک افراشته چار دیوارش به زر بنگاشته
1 غافلی شد پیش آن صاحب چله کرد از ابلیس بسیاری گله
2 گفت ابلیسم زد از تلبیس راه کرد دین بر من به طراری تباه
3 مرد گفتش ای جوانمرد عزیز آمده بد پیش ازین ابلیس نیز
4 مشتکی بود از تو و آزرده بود خاک از ظلم تو بر سر کرده بود
1 عود میسوخت آن یکی غافل بسی آخ میزد از خوشی آنجا کسی
2 مرد را گفت آن عزیز نامدار تا تو آخ گویی بسوخت این عود زار
3 دیگری گفتش که ای مرغ بلند عشق دلبندی مرا کردست بند
4 عشق او آمد مرا در پیش کرد عقل من بر بود و کار خویش کرد
1 خونیی را کشت شاهی در عقاب دید آن صوفی مگر او را به خواب
2 در بهشت عدن خندان میگذشت گاه خرم گه خرامان میگذشت
3 صوفیش گفتا تو خونی بودهای دایما در سرنگونی بودهای
4 از کجا این منزلت آمد پدید زانچ تو کردی بدین نتوان رسید
1 عابدی کز حق سعادت داشت او چار صد ساله عبادت داشت او
2 از میان خلق بیرون رفته بود راز زیر پرده با حق گفته بود
3 هم دمش حق بود و او همدم بس است گر نباشد او و دم، حق هم بس است
4 حایطی بودش درختی در میان بر درختش کرد مرغی آشیان
1 ابلهی را میوهٔ دل مرده بود صبر و آرام و قرارش برده بود
2 از پس تابوت میشد سوگوار بیقراری، وانگهی میگفت زار
3 کای جهان نادیدهٔ من چون شدی هیچ نادیده جهان بیرون شدی
4 بیدلی چون آن شنید و کار دید گفت صد باره جهان انگار دید
1 دردمندی پیش شبلی میگریست شیخ پرسیدش که این گریه ز چیست
2 گفت شیخا دوستی بود آن من از جمالش تازه بودی جان من
3 دی بمرد و من بمردم از غمش شد جهان بر من سیاه از ماتمش
4 شیخ گفتا چون دلت بیخویش ازینست این چه غم باشد، سزایت بیش از ینست
1 حق تعالی گفت قارون زار زار خواند ای موسی ترا هفتاد بار
2 تو ندادی هیچ باز او را جواب گر بزاری یک رهم کردی خطاب
3 شاخ شرک از جان او برکندمی خلعت دین در سرش افکندمی
4 کردی ای موسی به صد دردش هلاک خاکسارش سر فرودادی به خاک
1 بس سبک مردی گران جان میدوید در بیابانی به درویشی رسید
2 گفت چون داری تو ای درویش کار گفت آخر میبپرسی شرم دار
3 ماندهام در تنگنای این جهان تنگ تنگ است این جهانم در زمان
4 مرد گفتش اینچ گفتی نیست راست در بیابان فراخت تنگناست