1 هر دل که در حظیرهٔ حضرت حضور یافت سرش سریر خود ز سرای سرور یافت
2 طیار گشت در افق غیب تا ابد هر کو ازین سرای حوادث عبور یافت
3 از قرص مهر و گردهٔ مه کم نواله کن زیرا که آن زوال گرفت این کسور یافت
4 همکاسهٔ تو خوان فلک گشت همچو زر هر شب سیاه کاسگی او ظهور یافت
1 غره مشو گر ز چرخ کار تو گردد بلند زانکه بلندی دهد، تا بتواند فکند
2 چون برسد آفتاب در خط نصفالنهار سر سوی پستی نهد تا که در افتد به بند
3 واقعهٔ آدمی هست طلسمی عجب کیست کزین درد نیست سوخته و مستمند
4 هر که به بندی درست دم نزند جز به درد وای که از فرق توست تا به قدم بندبند
1 جانم ز سر کون به سودا در اوفتاد دل زو سبق ببرد و به غوغا در اوفتاد
2 از بس که من به فکر ز پای آمدم به سر پایم زدست رفت و سر از پا در اوفتاد
3 چون آب این حدیث ز بالای سرگذشت آتش همی به جان و دل ما دراوفتاد
4 چون دل زهر کرده بدو هرچه گفته بود بادی به دست دید به سودا دراوفتاد
1 هرکه بر پستهٔ خندان تو دندان دارد جان کشد پیش لب لعل تو گر جان دارد
2 شکر و پستهٔ خندان تو میدانی چیست چشم سوزن که درو چشمهٔ حیوان دارد
3 هرکه را پستهٔ خندان تو از دیده بشد دیده از پستهٔ خندان تو گریان دارد
4 لب خندان تو از تنگ دلی پر نمک است که بسی زیر نمک پستهٔ خندان دارد
1 دم عیسی است که بوی گل تر میآرد وز بهشت است نسیمی که سحر میآرد
2 یا نه زان است نسیم سحر از سوی تبت کاهویی آه دل سوختهبر میآرد
3 یا صبا رفت و صف مشک ختن بر هم زد نافهٔ مشک مدد از گل تر میآرد
4 یا نه بادی است که از طرهٔ مشکین بتی به بر عاشق شوریده خبر میآرد
1 ای پردهساز گشته درین دیر پرده در تا کی چو کرم پیله نشینی به پرده در
2 چون کرم پیله پرده خود را کند تمام زان پرده گور او کند این دیر پرده در
3 چون وقت کار توست چه غافل نشستهای برخیز و وقت کار غم خویشتن بخور
4 چون کرم پیله بر تن خود بیش ازین متن خرسند گرد و رنج جهان بیش ازین مبر
1 ای چراغ خلد ازین مشکوةمظلم کن کنار تو شوی نور علی نور که لم تمسسه نار
2 نیل برکش چشم بد را و سوی روحانیان پای کوبان دسته گل بر برین نیلی حصار
3 قدسیان دربند آن تا کی برآیی زین نهاد تو هنوز اندر نهاد خویشی آخر شرم دار
4 گر غریب از شهریی کی ره بری سوی دهی چون بماندی در غریبی شهر بند پنج و چار
1 ای در غرور نفس به سر برده روزگار برخیز و کارکن که کنون است وقت کار
2 ای دوست ماه روزه رسید و تو خفتهای آخر ز خواب غفلت دیرینه سر برآر
3 سالی دراز بودهای اندر هوای خویش ماهی خدای را شو و دست از هوا بدار
4 پنداشتی که چون نخوری روزهٔ تو آنست بسیار چیز هست جز این شرط روزهدار
1 دلا گذر کن ازین خاکدان مردم خوار که دیو هست درو بس عزیز و مردم خوار
2 همان به است که شیران ز بیشه برنایند که گربگان تنکروی میکنند شکار
3 همان به است که بازانش پر شکسته بوند ز عالمی که کلنگش بود قطار قطار
4 همان به است که گل زیر غنچه بنشیند که وقت هست که سر تیزیی نماید خار
1 آنچه در قعر جان همییابم مغز هر دو جهان همییابم
2 وانچه بر رست از زمین دلم فوق هفت آسمان همییابم
3 در رهی اوفتادهام که درو نه یقین نه گمان همییابم
4 روز پنجه هزار سال آنجا همچو باد وزان همییابم