1 هرکه بر پستهٔ خندان تو دندان دارد جان کشد پیش لب لعل تو گر جان دارد
2 شکر و پستهٔ خندان تو میدانی چیست چشم سوزن که درو چشمهٔ حیوان دارد
3 هرکه را پستهٔ خندان تو از دیده بشد دیده از پستهٔ خندان تو گریان دارد
4 لب خندان تو از تنگ دلی پر نمک است که بسی زیر نمک پستهٔ خندان دارد
1 ای مرغ روح بر پر ازین دام پر بلا پرواز کن به ذروهٔ ایوان کبریا
2 بر دل در دو کون فروبند از گمان گر چشم خویش بازگشایی از آن لقا
3 سیمرغ وار از همگان عزلتی طلب کز هیچ کس ندید دمی هیچکس وفا
4 گنج وفا مجوی که در کنج روزگار گنجی نیافت هیچ کس از بیم اژدها
1 دلا گذر کن ازین خاکدان مردم خوار که دیو هست درو بس عزیز و مردم خوار
2 همان به است که شیران ز بیشه برنایند که گربگان تنکروی میکنند شکار
3 همان به است که بازانش پر شکسته بوند ز عالمی که کلنگش بود قطار قطار
4 همان به است که گل زیر غنچه بنشیند که وقت هست که سر تیزیی نماید خار
1 آنچه در قعر جان همییابم مغز هر دو جهان همییابم
2 وانچه بر رست از زمین دلم فوق هفت آسمان همییابم
3 در رهی اوفتادهام که درو نه یقین نه گمان همییابم
4 روز پنجه هزار سال آنجا همچو باد وزان همییابم
1 ای چراغ خلد ازین مشکوةمظلم کن کنار تو شوی نور علی نور که لم تمسسه نار
2 نیل برکش چشم بد را و سوی روحانیان پای کوبان دسته گل بر برین نیلی حصار
3 قدسیان دربند آن تا کی برآیی زین نهاد تو هنوز اندر نهاد خویشی آخر شرم دار
4 گر غریب از شهریی کی ره بری سوی دهی چون بماندی در غریبی شهر بند پنج و چار
1 بس کز جگرم خون دگرگونه چکیده است تا دست به کام دل خویشم برسیده است
2 و امروز پشیمانی و درد است دلم را در عمر خود از هرچه بگفته است و شنیده است
3 پایی که بسی پویه بیفایده کردی دیر است که در دامن اندوه کشیده است
4 دستی که به هر دامن حاجب زدمی من از دست خود امروز همه جامه دریده است
1 چرخ مردم خوار اگر روزی دو مردمپرور است نیست از شفقت مگر پرواری او لاغر است
2 زان فلک هنگامه میسازد به بازی خیال کاختران چون لعبتانند و فلک چون چادر است
3 عاقبت هنگامهٔ او سرد خواهد شد از آنک مرگ این هنگامه را چون وامخواهی بر در است
4 در جهان منگر اگرچه کار و باری حاصل است کاخرین روزی به سر باریش مرگی درخور است
1 غره مشو گر ز چرخ کار تو گردد بلند زانکه بلندی دهد، تا بتواند فکند
2 چون برسد آفتاب در خط نصفالنهار سر سوی پستی نهد تا که در افتد به بند
3 واقعهٔ آدمی هست طلسمی عجب کیست کزین درد نیست سوخته و مستمند
4 هر که به بندی درست دم نزند جز به درد وای که از فرق توست تا به قدم بندبند
1 ای پردهساز گشته درین دیر پرده در تا کی چو کرم پیله نشینی به پرده در
2 چون کرم پیله پرده خود را کند تمام زان پرده گور او کند این دیر پرده در
3 چون وقت کار توست چه غافل نشستهای برخیز و وقت کار غم خویشتن بخور
4 چون کرم پیله بر تن خود بیش ازین متن خرسند گرد و رنج جهان بیش ازین مبر
1 ندارد درد من درمان دریغا بماندم بی سر و سامان دریغا
2 درین حیرت فلک ها نیز دیر است که میگردند سرگردان دریغا
3 درین دشواری ره جان من شد که راهی نیست بس آسان دریغا
4 فرو ماندم درین راه خطرناک چنین واله چنین حیران دریغا