1 سبحان قادری که صفاتش ز کبریا بر خاک عجز میفکند عقل انبیا
2 گر صد هزار قرن همه خلق کاینات فکرت کنند در صفت و عزت خدا
3 آخر به عجز معترف آیند کای اله دانسته شد که هیچ ندانستهایم ما
4 جایی که آفتاب بتابد ز اوج عز سرگشتگی است مصلحت ذره در هوا
1 ای مرغ روح بر پر ازین دام پر بلا پرواز کن به ذروهٔ ایوان کبریا
2 بر دل در دو کون فروبند از گمان گر چشم خویش بازگشایی از آن لقا
3 سیمرغ وار از همگان عزلتی طلب کز هیچ کس ندید دمی هیچکس وفا
4 گنج وفا مجوی که در کنج روزگار گنجی نیافت هیچ کس از بیم اژدها
1 مورچهٔ خط تو، کرد چو موری مرا کی کند ای مشک مو مور تو چندین جفا
2 روی تو با موی و خط مور و سلیمان به هم موی تو هندو لقب مور تو طوطی لقا
3 چون به بر مه رسید مورچه بر روی تو گر رسن مه بدید مورچه موی تو را
4 ماه از آن موی زلف تیره شود همچو مور مشک از آن مور شب موی برد بر خطا
1 خطاب هاتف دولت رسید دوش به ما که هست عرصهٔ بیدولتی سرای فنا
2 ولی چو نفس جفاپیشه سد دولت شد طریق دولت دل بسته شد به سد جفا
3 هزار جوی روان کابتر مزاج ازو زکات خواست همی خشک شد به نوبت ما
4 چو نفس سگ به جفا شام خورد بر دل ما نفس چگونه برآید کنون ز صبح وفا
1 اگر ز گلبن خلقش گلی به بار رسد به حکم نیشکر آرد برون ز زهرگیا
2 خدایگانا امروز در سواد جهان به قطع تیغ تو را دیدهام ید بیضا
3 چو اصل گوهر تیغت ز کوه میخیزد ازین جهت جهد آتش ز صخره صما
4 ز سنگ لاله از آن میدمد که خونین شد ز بیم خار سر رمح تو دل خارا
1 ندارد درد من درمان دریغا بماندم بی سر و سامان دریغا
2 درین حیرت فلک ها نیز دیر است که میگردند سرگردان دریغا
3 درین دشواری ره جان من شد که راهی نیست بس آسان دریغا
4 فرو ماندم درین راه خطرناک چنین واله چنین حیران دریغا
1 وقت کوچ است الرحیل ای دل ازین جای خراب تا ز حضرت سوی جانت ارجعی آید خطاب
2 بال و پر ده مرغ جان را تا میان این قفس بر دلت پیدا شود در یک نفس صد فتح باب
3 عقل را و نقل را همچون ترازو راست دار جهد کن تا در میان نه سیخ سوزد نه کباب
4 چون ز عقل و نقل ذوق عشق حاصل شد تو را از دل پر عشق خود آتش زنی در جاه و آب
1 بس کز جگرم خون دگرگونه چکیده است تا دست به کام دل خویشم برسیده است
2 و امروز پشیمانی و درد است دلم را در عمر خود از هرچه بگفته است و شنیده است
3 پایی که بسی پویه بیفایده کردی دیر است که در دامن اندوه کشیده است
4 دستی که به هر دامن حاجب زدمی من از دست خود امروز همه جامه دریده است
1 بر گذر ای دل غافل که جهان برگذر است که همه کار جهان رنج دل و دردسر است
2 تا تو در ششدرهٔ نفس فرومانده شدی مهره کردار دل تنگ تو زیر و زبر است
3 عمر بگذشت و به یک ساعته امید نماند همچنان خواجه در اندیشهٔ بوک و مگر است
4 چند بر بوک و مگر مهره فروگردانی که تو بس مفلسی و چرخ فلک پاک بر است
1 چرخ مردم خوار اگر روزی دو مردمپرور است نیست از شفقت مگر پرواری او لاغر است
2 زان فلک هنگامه میسازد به بازی خیال کاختران چون لعبتانند و فلک چون چادر است
3 عاقبت هنگامهٔ او سرد خواهد شد از آنک مرگ این هنگامه را چون وامخواهی بر در است
4 در جهان منگر اگرچه کار و باری حاصل است کاخرین روزی به سر باریش مرگی درخور است