1 وقت کوچ است الرحیل ای دل ازین جای خراب تا ز حضرت سوی جانت ارجعی آید خطاب
2 بال و پر ده مرغ جان را تا میان این قفس بر دلت پیدا شود در یک نفس صد فتح باب
3 عقل را و نقل را همچون ترازو راست دار جهد کن تا در میان نه سیخ سوزد نه کباب
4 چون ز عقل و نقل ذوق عشق حاصل شد تو را از دل پر عشق خود آتش زنی در جاه و آب
1 خطاب هاتف دولت رسید دوش به ما که هست عرصهٔ بیدولتی سرای فنا
2 ولی چو نفس جفاپیشه سد دولت شد طریق دولت دل بسته شد به سد جفا
3 هزار جوی روان کابتر مزاج ازو زکات خواست همی خشک شد به نوبت ما
4 چو نفس سگ به جفا شام خورد بر دل ما نفس چگونه برآید کنون ز صبح وفا
1 دم عیسی است که بوی گل تر میآرد وز بهشت است نسیمی که سحر میآرد
2 یا نه زان است نسیم سحر از سوی تبت کاهویی آه دل سوختهبر میآرد
3 یا صبا رفت و صف مشک ختن بر هم زد نافهٔ مشک مدد از گل تر میآرد
4 یا نه بادی است که از طرهٔ مشکین بتی به بر عاشق شوریده خبر میآرد
1 هر دل که در حظیرهٔ حضرت حضور یافت سرش سریر خود ز سرای سرور یافت
2 طیار گشت در افق غیب تا ابد هر کو ازین سرای حوادث عبور یافت
3 از قرص مهر و گردهٔ مه کم نواله کن زیرا که آن زوال گرفت این کسور یافت
4 همکاسهٔ تو خوان فلک گشت همچو زر هر شب سیاه کاسگی او ظهور یافت
1 مورچهٔ خط تو، کرد چو موری مرا کی کند ای مشک مو مور تو چندین جفا
2 روی تو با موی و خط مور و سلیمان به هم موی تو هندو لقب مور تو طوطی لقا
3 چون به بر مه رسید مورچه بر روی تو گر رسن مه بدید مورچه موی تو را
4 ماه از آن موی زلف تیره شود همچو مور مشک از آن مور شب موی برد بر خطا
1 ای در غرور نفس به سر برده روزگار برخیز و کارکن که کنون است وقت کار
2 ای دوست ماه روزه رسید و تو خفتهای آخر ز خواب غفلت دیرینه سر برآر
3 سالی دراز بودهای اندر هوای خویش ماهی خدای را شو و دست از هوا بدار
4 پنداشتی که چون نخوری روزهٔ تو آنست بسیار چیز هست جز این شرط روزهدار
1 سبحان قادری که صفاتش ز کبریا بر خاک عجز میفکند عقل انبیا
2 گر صد هزار قرن همه خلق کاینات فکرت کنند در صفت و عزت خدا
3 آخر به عجز معترف آیند کای اله دانسته شد که هیچ ندانستهایم ما
4 جایی که آفتاب بتابد ز اوج عز سرگشتگی است مصلحت ذره در هوا
1 اگر ز گلبن خلقش گلی به بار رسد به حکم نیشکر آرد برون ز زهرگیا
2 خدایگانا امروز در سواد جهان به قطع تیغ تو را دیدهام ید بیضا
3 چو اصل گوهر تیغت ز کوه میخیزد ازین جهت جهد آتش ز صخره صما
4 ز سنگ لاله از آن میدمد که خونین شد ز بیم خار سر رمح تو دل خارا
1 جانم ز سر کون به سودا در اوفتاد دل زو سبق ببرد و به غوغا در اوفتاد
2 از بس که من به فکر ز پای آمدم به سر پایم زدست رفت و سر از پا در اوفتاد
3 چون آب این حدیث ز بالای سرگذشت آتش همی به جان و دل ما دراوفتاد
4 چون دل زهر کرده بدو هرچه گفته بود بادی به دست دید به سودا دراوفتاد
1 بر گذر ای دل غافل که جهان برگذر است که همه کار جهان رنج دل و دردسر است
2 تا تو در ششدرهٔ نفس فرومانده شدی مهره کردار دل تنگ تو زیر و زبر است
3 عمر بگذشت و به یک ساعته امید نماند همچنان خواجه در اندیشهٔ بوک و مگر است
4 چند بر بوک و مگر مهره فروگردانی که تو بس مفلسی و چرخ فلک پاک بر است