1 می نماید هر زمان حسن دگر دلدار ما تا نباشد جز طلبکاری بعالم کار ما
2 در حقیقت شد بهشت عاشقان دیدار دوست جز وصال و فرقت او نیست نور و نارما
3 حسن او پیداست ما محجوب هستی خودیم شد حجاب روی جانان پرده پندار ما
4 در لباس هر چه بینی آن پری رورو نمود نیست عالم غیر مرآت جمال یار ما
1 گر وصال دوست میخواهی دلا از مقام کفر و ایمان برتر آ
2 تا تو بیگانه نخواهی شد ز خود با خدای خود نگردی آشنا
3 پاکباز و پاک رو گر نیستی کی تو برخوردار باشی از لقا
4 با می و معشوق باشد هم نفس هرکه شد خاک ره رندان چو ما
1 در باز شد ز میکده ناموس و نام را ساقی صلای باده بگو خاص و عام را
2 مست و خراب و بیخودم ای پیر می فروش بنمای راه میکده مستان جام را
3 دریاب ساقیا بدو جامی دگر مرا هشیار ساز بیخود مست مدام را
4 دوران بکام ماست بده باده ساقیا از من مپرس هیچ حلال و حرام را
1 بهوای روی جانان دل و جان ماست شیدا ز خیال زلف مشکین بسرم هزار سودا
2 ز شراب عشق مستم ز خمار عقل رستم چکنم صلاح و تقوی چو شدم بعشق رسوا
3 چو ز لوح دل بشستی همه نقوش اغیار ز پس حجاب عزت رخ یار شد هویدا
4 ز شراب وصل جانان همه کاینات مستند تو ز بیخودی نداری خبری ز مستی ما
1 ای دوست نقاب زلف بگشا بی پرده بما جمال بنما
2 حیفست جمال ذات مطلق مخفی شده در صفات و اسما
3 رخسار تو گر نقاب برداشت هر ذره نمود مهر والا
4 در کسوت صورتست و معنی پیوسته جمال دوست پیدا
1 تا جان مرا شد بغم عشق تولا کردم ز قرار و خرد و صبر تبرا
2 با چاشنی عشق برابر نتوان کرد نه آرزوی دنیی و نه لذت عقبی
3 در هر دو جهان از هوس دیدن رویت عاشق نکند جز بسر کوی تومأوی
4 ذرات دو عالم همه مست می عشقند در بزم شهود تو نه ادناست نه اعلا
1 ما می پرست یار و جهان می پرست ما مامست عشق و کون ومکان بوده مست ما
2 جنب وجودم از می توحید حق پرست زاهد مکن بسنگ ملامت شکست ما
3 در ملک عشق منصب ما بین چو شد بلند ماپست یارو جمله جهان گشته پست ما
4 هر ماهیی که بود درین بحر بی کران موج کرم فکند تمامی بشست ما
1 کونین قطره ایست ز دریای ذات ما افهام قاصرند ز کنه صفات ما
2 از غیر من چو نام و نشان نیست در جهان اسم و صفات ما شده مجلای ذات ما
3 بیخو است روبروی من آورد بت پرست هرگه که کرد سجده لات و منات ما
4 گر مرده بود زنده جاوید شد چو خضر هرکس که خورد جرعه ز آب حیات ما
1 ای شاهبازکبریا زین ظلمت آباد هوا برکش مرا سوی علا تا باز بینم آن لقا
2 شاید شوم دنگ و دلو در پرتو رخسار او فارغ شوم از جست و جو خوش وارهم زین قیدها
3 بیرون کنم بیگانه را در واکنم میخانه را خوش در کشم پیمانه را با آن حریف آشنا
4 در بزم یار ماه رو نوشم می بی رنگ و بو با بانگ سازوهای وهو مستانه گویم تن تلا
1 جامه بیگانگی پوشید یار آشنا تا تواند عشق ورزیدن بهر شاه و گدا
2 گاه پوشد کسوت لیلی گهی مجنون شود گاه معشوق و گهی عاشق نماید خویش را
3 گفت صوفی عاشق و معشوق جز یک ذات نیست عارفش گفتا صواب و جاهلش گفتا خطا
4 یک حقیقت بر مراتب طالب و مطلوب شد گر تو دانایی یکی دان راه و رهرو، رهنما