1 در حدی ث قدس حق فرموده است سر پنهان را عیان بنموده است
2 گفت لو لم تذنبوا یعنی شما گر نمی کردید این جرم و خطا
3 من شما را بر دمی سوی عدم آفریدم خلق دیگر از کرم
4 تا که ایشان می بکردندی گناه پس به استغفار گشتی عذر خواه
1 طاعتی که عجب آورد یا غرور معصیت کو چون کند از یار دور
2 گفت پیغمبر که لولم تذنبوا بر شما بودی مرا خوف دو تو
3 زانکه باشد در گنه عجز و نیاز حق همی بخشد چو کردی توبه باز
4 لیک در طاعت ت را گر عجب هست هر که معجب گشت از دوزخ نرست
1 عشق چه بود قطره دریا ساختن از دو عالم با خدا پرداختن
2 عشق آن باشد که باطل حق شود قید را بگذار د و مطلق شود
3 عشق از هستی خود وارستن است در مقام سرمدی پیوستن است
4 عشق افراط محبت گفته اند در این معنی چه نیکو سفته اند
1 گفت روزی شاه محمود و ایاز خوش بهم بودند با ناز و نیاز
2 با ایاز خاص شاه پر نیاز گفت ای جان و دل را برگ و ساز
3 سالها شد تا ز عشقت زنده ام گر چه شاهم پیش تو چون بنده ام
4 مشکلم افتاد حل کن مشکلم چیست برگو چارۀ جان و دلم
1 پادشاهی بود بس صاحب جمال در ملاحت کس ندید او را مثال
2 گلخنی شد عاشق آن پادشا ز اقتضای یفعل اللّه ما یشا
3 چون به دام عشق او پابست شد از می دیوانگی سر مست شد
4 گشت شهره شهر در عشق و جنون عشق او بودی بهر ساعت فزون
1 حق همی گوید گناهان همه من ب بخشم از کمال مرحمه
2 لیک اگر گیرند معشوق دگر من ن بخشم زانکه هستم دادگر
3 زانکه بدتر از همه کفرو گناه شرک آمد ز ا ن نمی بخشد اله
4 گر به گوشه چشم سوی دیگری از کمال عشق یکدم بنگری
1 از امام عصر و شیخ تابعین پیشوای جمله ارباب یقین
2 پیر بصره آن که نامش بد حسن باز پرسیدند بر وجه حسن
3 بهترین وقت تو کی بوده است حالت خوش کی رخت بنموده است
4 شیخ گفتا پیش ازین روزی پگاه من به بام خانه بودم دیرگاه
1 گفت درویشی که روزی از قضا می شدم اندر بیابان با رضا
2 در میان آن بیابان مهیب ناگهان دیدم یکی شخص غریب
3 بر زمین استاده او بر هر دو پا واله و حیران و سر سوی سما
4 چشمها وا کرده بود اندر هوا همچو کوهی ایستاده پا به جا
1 محو وصحو و فرق و جمع و جمع جمع چونکه دانستی شدی تو شمع جمع
2 محو چه بود خویشتن کردن فنا صحو چه بود یا ف تن از حق بقا
3 از من و مایی بکلی شو فنا گر همی خواهی که یابی آن بقا
4 فرق چه بود عین غیر انگاشتن جمع غیرش را عد م پنداشتن
1 آن یکی از پیر بسطامی سئوال کرد ره چونست سوی ذوالجلال
2 نیک بشنو تا چه گفت آن مقتدا در گذر از خود رسیدی با خدا
3 گفت تو بر خیز ای سائل ز راه چون تو برخیزی عیان گردد اله
4 نقش هستی را ز لوح دل تراش تا نماید فاش نقش جانفزاش