1 این حکایت بشنو از پیر و مرید تا که گردی در ار ا د ت بر مزید
2 شیخ دارانی که شیخ فقر بود بو سلیمان نام و قطب عصر بود
3 یک مریدی داشت با صدق و صفا بود احمد نام آن کان وفا
4 اتفاقاً بود روزی مجلسی بو سلیمان حاضر و مردم بسی
1 گر هوای این سفر داری دلا دامن رهبر بگیر و برتر آ
2 خود ارادت ترک عادت می شمر ترک عادت را سعادت می شمر
3 گر ارادت بدو راه طالب است لیک بر دیگر منازل غالب است
4 چون ارادت در درون پیدا شود راه حق را او به جان جویا شود
1 والی اقلیم عرفان بایزید آنکه دایم بود عشقش بر مزید
2 گفت حق فرمود الهامی بدل آمد آوازی و اعلامی بدل
3 که خزینه ما ز هر جنسی پر است اندرین گنجینه هر نقدی دراست
4 طاعت مقبول خود اینجا بسی است خدمت لایق بسی با هر کسی است
1 رهزنان چون رهنما پنداشتی احمد و بوجهل چون هم داشتی
2 اشقیا از اولیا نشناختی دین و دنیا را از آ ن درباختی
3 کرده ای اعمی تر از خود پیر راه لاجرم هرگز ندانی ره ز چاه
4 غول را کردی تصور رهنما تا که گشتی منکر اهل خدا
1 پاک شو از نخوت و حرص و حسد تا که باشی بندۀ پاک احد
2 از تکبر وز رعونت دور باش تا که گردی زاولیای خواجه تاش
3 هر که از اخلاق بد وارسته شد او به اوصاف نکو پیوسته شد
4 لطف و احسان و کرم را پیشه کن نیکویی کن وز بدی اندیشه کن
1 مرتضی آن منبع صدق و صفا آن وصی و جانشین مصطفی
2 گفت هر گه من تفکر می کنم خلق عالم را تصور می کنم
3 آن یکی خوکست در بیغیرتی وان دگر خود همچو سگ شد شهوتی
4 آن یکی گرگ است در درندگی وان دگر پیوسته در خر بندگی
1 مقتدای دین حسن خیر الانام آنکه شهر بصره شد او را مقام
2 داشت در همسایه یک آتشپرست نام او شمعون و چون پروانه مست
3 گشت او بیمار و در نزع اوفتاد شد از آن اگاه شیخ اوستاد
4 شیخ عالم قطب آفاق جهان رفت تا شمعون ببیند در زمان
1 چار قسم اند سالکان راه دین حال هر یک را زمن بشنو یقین
2 اولین مجذوب سالک آمدست کاول از جذبه به حق واصل شدست
3 حق فرستادش به سوی خلق زود تا که خلقان جهان را ره نمود
4 با همه قربی که دارد با خدا از ریاضت نیست یک ساعت جدا
1 بشنواز اخبار قدسی این سخن گفتۀ حق را چو در ّ در گوش کن
2 وحی فرموده است حق با اهل راز گر گزارد بنده ای چندان نماز
3 گر گزارد اهل ارض و آسمان روزه دارد نیز هم مانند آن
4 چون ملایک در نوردد او طعام یا نپوشد هیچ چیزی والسلام
1 زاهدی در وقت سلطان بایزید بود در بسطام در تقوی وحید
2 بود بس صاحب قبول و با تبع در میان شهر شهره در ورع
3 صایم الدهر و به شب قایم چو شمع دایم از خوفش روان در دیده دمع
4 هرگز او از صحبت سلطان دین بایزید آن شاه ارباب یقین