دردریات (مطایبه‌ها) در دیوان اشعار عارف قزوینی

نشسته بودم دوش از درم درآمد یار
شکن بزلف و گره بر جبین عرق بعذار
خراب چون دل من چشم و خشمش اندر چشم
نشست پشت به من کرد روی بر دیوار
بگفتمش ز چه تندی کنی و بدخوئی
ز خوبرو نتوان دید فعل ناهنجار
جواب گفت تو سر زیر بال و پرداری
بدام فکر فرو رفته ای چو بوتیمار
چنین گفت رندی به تیمورتاش:
«خیانت اگر کردی ایمن مباش »
بهار خوش و خرمی شد چو طی
رسد شام تاریک یلدای دی
نهان گر که نیرنگ بردی به کار
درت پرده ات،پرده دار آشکار
بیندیش ز اندیشه بد، که بد
بداندیش را سوی دوزخ برد . . .
جان از غم دوست رستنی نیست
زین دام هلاک جستنی نیست
آن فتنه که خاستی و برخاست
تا ننشینی نشستنی نیست
بگسست علاقه ای که اش من
پنداشتمی گسستنی نیست
از کردن توبه توبه کردم
این توبه دگر شکستنی نیست
بار آورنده شجر بی ثمر پدر
ای زندگانیت همه با دردسر پدر
ای مایه فلاکت و خون جگر پدر
ای تربیت کننده اولاد خر پدر
ای کرده چاک دامن . . .
هر شب گرفته تنگ برش در برابرم
پنداشتی که مرده و گر زنده ام خرم
مردم ز شرم اینکه چه سان سر برآورم
رفت شخصی تا که بتراشد سرش
در بر دلاک از خود خر ترش
لنگ بر زیر زنخ انداختش
تیغ اندر سنگ روئین آختش
بر سرش پاشید آب از قمقمه
او نشسته همچو سلطان جمجمه
پس به . . . خویش مالید آینه
گفت خوش بین باش به زین جای نه
ای تو چو هوشنگ، هوشیار علیجان
گویمت این نکته هوشدار علیجان
موقع تنهائی همچو ذات خداوند
جفت نداری چو کردگار علیجان
گر تو شدی یار غار خوش گذرد بر
آنکه شود با تو یار غار علیجان
از دو نفر تا سه با تو راه توان رفت
آوخ اگر آن سه شد چهار علیجان
حشمت الملک آن که عنوانش
پیش من اینکه خواندمی خانش
روز از صحبتش به تنگم و شب
عاجز از قل قل قلیانش
مزه حرف بی رویه زدن
شیره کرده است زیر دندانش
گاه خواهد کند سکوت ولیک
چانه خارج بود ز فرمانش

غزل «فلفلحلحح» همان غزلی ست که به جهت حضرت آیة الله کردستانی از بین راه که به طهران می آمدم ساخته (۱۳۴۱ ق) و از همدان در ضمن کاغذی که به ایشان نوشته بودم به سنندج فرستادم. ولی سابقه دادن به این غزل ده مرتبه زحمتش بیشتر از نوشتن آن است: با آیة الله به تماشای حوالی رفته بودیم که پیرمردی عامی و بیابانی دیدیم که خبرهای غریب می‌گفت، از جمله این که چهل شب در قبرستان کهنه‌ای که روز نیز جنبنده و جاندار از آن گذر ندارد، مشغول بعضی اوراد و اذکار بوده است. خود آیة الله که منکر تاثیر منتر و طلسمات بود معلوم شد بسی از اینها دانسته و حتی در شبهای خوفناک خوانده است و بسیاری از آنها را خواند که من تنها کلمهٔ «فلفلحلحح» را به خاطر سپردم. قطب الاسلام یک ملای پیرمرد بدبخت و شریفی است که اغلب علمای کردستان که امروز هر کدام عنوانی دارند شاگرد این بدبخت بوده‌اند ولی امروز از کثرت پریشانی جزئی امورات زندگانیش را آیة الله اداره می کند. خود آیة الله هم بیشتر تحصیلاتش پیش قطب بوده است علت بدبختیش این است، که طبعا آزادیخواه و متجدد بوده در اول مشروطه هم تاسیس مدرسهٔ جدیدی کرده است البته یک همچو ملائی بودنش به جهت دیگران خیلی اسباب ضرر است، پس به همین جهات عموم علما او را تکفیر کرده از آن وقت هم دیگر نتوانسته است کمر راست کند. روزی در مجلس او حکایت منقلی پیش آمد که چهار پنج نفر نتوانستند یک منقل آتش کنند پس اگر در غزل به شعری که منقل قطب الاسلام در اوست برسید بدانید مقصود چیست. ,

خواهم از راه خرابات فلفلحلحلح
طی کنم راه سماوات فلفلحلحلح
آیة الله بود پیر من و مرشد من
فارغ از ذکرم و آیات فلفلحلحلح
هیچ بی یاد تو غفلت نتوانم کردن
بخدا در همه اوقات فلفلحلحلح
ازین سپس من و کنجی و دلبری چون حور
دگر بس است مرا صحبت هپور و چپور
تو باشی و من و من باشم و تو شیشه می
کمانچه باشد و نی تار و تنبک و تنبور
به می مصالحه کردیم چشمه کوثر
برو به کار خود ای واعظ تفنن جور!
نامه من برت از کان شفا می‌آید
محترم دار که این نامه ز ما می‌آید
از سیه‌کاری من گشته گریزان از من
شکوه‌ها دارد و در پیش شما می‌آید
گر بگوید سخن بی سر و پا گوش مکن
که به غمازی ما باد صبا می‌آید
هرکه پرسد ز که این نامه رسیده است بگو
از شهنشه منش بی سر و پا می‌آید