1 در همه مملکت مرا جانیست هر زمان پایبند جانانیست
2 در کنارم به جای دمسازی تا سحرگه ز دیده طوفانیست
3 در کجا میخورد مرا غم عشق در همه خانهام یکی تا نیست
4 یک دم از درد عشق ناساید دادم انصاف رنجکش جانیست
1 رخت مه را رخ و فرزین نهادست لبت بیجاده را صد ضربه دادست
2 چو رویت کی بود آن مه که هر مه سه روز از مرکب خوبی پیادست
3 کجا دیدست بیجاده چنان خال که فرزین بند نعلت را پیادست
4 ز مادر تا تو زادی کس ندیدست که یک مادر مه و خورشید زادست
1 ز عشق تو نهانم آشکارست ز وصل تو نصیبم انتظارست
2 ز باغ وصل تو گل کی توان چید که آنجا گفتگوی از بهر خارست
3 ولی در پای تو گشتم بدان بوی که عهدت همچو عشقم پایدارست
4 دلم رفت و ز تو کاری نیامد مرا با این فضولی خود چه کارست
1 جانا دلم از خال سیاه تو به حالیست کامروز بر آنم که نه دل نقطهٔ خالیست
2 در آرزوی خواب شب از بهر خیالت حقا که تنم راست چو در خواب خیالیست
3 بیروز رخ خوب تو دانم خبرت نیست کاندر غم هجران تو روزیم چو سالیست
4 هردم به غمی تازه دلم خوی فرا کرد تا هر نفسی روی ترا تازه جمالیست
1 گلبن عشق تو بیخار آمدست هر گلی را صد خریدار آمدست
2 عالمی را از جفای عشق تو پای و پیشانی به دیوار آمدست
3 حسن را تا کردهای بازار تیز فتنه از خانه به بازار آمدست
4 باز کاری درگرفتستی مگر نو گرفتی تازه در کار آمدست
1 ای غارت عشق تو جهانها بر باد غم تو خان و مانها
2 شد بر سر کوی لاف عشقت سرها همه در سر زبانها
3 در پیش جنیبت جمالت از جسم پیاده گشته جانها
4 در کوکبهٔ رخ چو ماهت صد نعل فکنده آسمانها
1 جرمی ندارم بیش از این کز جان وفادارم تو را ور قصدِ آزارم کنی هرگز نیازارم تو را
2 زین جور بر جانم کنون، دست از جفا شستی به خون جانا چه خواهد شد فزون، آخر ز آزارم تو را
3 رخ گر به خون شویم همی، آب از جگر جویم همی در حالِ خود گویم همی، یادی بوَد کارم تو را
4 آبِ رُخانِ من مبر، دل رفت و جان را درنگر تیمارِ کارِ من بخور، کز جان خریدارم تو را
1 ای کرده خجل بتان چین را بازار شکسته حور عین را
2 بنشانده پیاده ماه گردون برخاسته فتنهٔ زمین را
3 مگذار مرا به ناز اگر چند خوب آید ناز نازنین را
4 منمای همه جفا گه مهر چیزی بگذار روز کین را
1 هر شکن در زلف تو از مشک دالی دیگرست هر نظر از چشم تو سحر حلالی دیگرست
2 ناید اندر وصف کس آن چشم و زلف از بهر آنک در خیال هرکس از هریک خیالی دیگرست
3 هرچه دل با خویشتن صورت کند زان زلف و چشم عقل دوراندیش گوید آن مثالی دیگرست
4 هرکسی زان چشم و زلف اندر گمانی دیگرند وان گمانها نیز از هریک محالی دیگرست
1 پایم از عشق تو در سنگ آمدست عقل را با تو قبا تنگ آمدست
2 نام من هرگز نیاری بر زبان آری از نامم ترا ننگ آمدست
3 هرچه دانی از جفا با من بکن کت زبونی نیک در چنگ آمدست
4 هرکسی آمد به استقبال من اندهانت چند فرسنگ آمدست