1 ای به ملک و دولت و شاهی سزای آفرین وز هنرهای تو خشنود ایزد جانآفرین
2 گر چه هستند آسمان را اختران نوربخش رشک باشد بر زمینش تا تو باشی بر زمین
3 در همه کاری دل تو راستی خواهد همی راستی خواهد دل صاحبقران راستین
4 نسختی از لوح محفوظ است گویی خاطرت کاندرو بینی و دانی بودنیها بر یقین
1 نگار من خط مشکین کشید بر نسرین خطاکشید به نسرین بر آن خط مشکین
2 زبهر آنکه چو مشکین خطش پدید آید اسیر آن خط مشکین شد این دل مسکین
3 رخش گل است و لبش لاله از لطافت و نور خطش چو سنبل و زلفش بنفشه از خم و چین
4 زمانه خواست مگر کز بنفشه و سنبل به گرد لاله و گرد گلش بود پرچین
1 یکی جادوست صورتگر دلیل گنبد گردون که اندر جادویی دارد نهفته گوهر مخزون
2 ازو در ملک آفاق است گوهرهای پر قیمت وز او در دین اسلام است صورتهای گوناگون
3 هنر را صنع او برهان خرد را حکم او حجت قضا را نفس او عنصر قدر را نقش او قانون
4 خداوندان بدو دارند روز دوستان فرخ جهانداران بدو دارند بخت دشمنان وارون
1 بیافرید خداوند آسمان و زمین دو آفتاب که هر دو منورند به دین
2 یک آفتاب دُرفشان شده ز روی سپهر یک آفتاب فروزان شده ز روی زمین
3 همی فزاید از آن آفتاب قُوّت طبع همی فزاید ازین آفتاب قُوّت دین
4 مغان به طاعت آن بر زمین نهاده رخان شهان به خدمت این بر زمین نهاده جبین
1 صنع یزدان بیچگونه و چون داد ما را چهار چیز کنون
2 که بدان هر چهار بخت بلند روز ما کرد فرخ و میمون
3 موسم عید و روزگار بهار فتح غزنین و موکب خاتون
4 تاج دنیا و دین خداوندی که به دولت رسید بر گردون
1 ماهرویا روی در اقبال دارد بوستان هرکه را اقبال خواهد می خورد با دوستان
2 می خور اندر بوستان با دوستان هنگامگل خوش بود هنگام گل با دوستان در بوستان
3 ارغوان و گل همی از پرده بنمایند روی تخت زیرگل بریم و رخت زیر ارغوان
4 از گل و مُل دستها خالی نباید داشتن جاممل باید در این وشاخگل باید در آن
1 همی فرازد دولت همی فزاید دین قوام دین هدی و نظام ملک زمین
2 سزد که ملک زمین گسترد نظامالملک سزد که دین هدی پرورد قوامالدین
3 خدایگان صفتی کش خدای داد به هم سه چیز روحفزا و سه چیز عقلگزین
4 ید موید و عقل تمام و بخت بلند دل منوّر و عزم درست و رای رزین
1 آن بت که هست چهرهٔ خور پیش او رهین صد حلقه دارد از سه طرف هر طرف یمین
2 پیوسته در میانهٔ هر حلقهای دلی چون خاتمی شده که کبودش بود نگین
3 گاهی ز تاب زلف به گل بر نهد کمند گاهی ز کید جعد به مه بر کند کمین
4 از تاب زلف اوست دل من گرفته تاب وز چین جعد اوست رخ من گرفته چین
1 نوبهار و آفتابی ای مبارک پادشاه نوبهار ملک و دین و آفتاب تخت و گاه
2 جز تو در عالم ندیدم نوبهاری با قبا جز تو در گیتی ندیدم آفتابی با کلاه
3 دادْ دادن رسم توست و دادْدِه بِه شهریار نام جستن کار توست و نامورْ بهْ پادشاه
4 اصل شاهی گر هنر باشد تویی اصل هنر پشت شاهی گر سپه باشد تویی پشت سپاه
1 دو چشم تو هستند فتّان و جادو دل و دین نگه داشت باید ز هر دو
2 نگه چون توان داشتن دین و دل را ز دستان فتان و نیرنگ جادو
3 رخت سیم پاک است در زیر سنبل خطت مشک ناب است بر طرف ترغو
4 بدین مهربانی ببرّی ز شوهر بدان روی شویی بهشویی زبانو