1 شبِ دوش، با دوست می خورده ام بگو نوش، کز دست وی خورده ام
2 بخصل سبک باج جان برده ام بد او، کران، ملک ری خورده ام
3 من و مجلس خاک در کل عمر چنین می، کجا تا که کی خورده ام
4 ز کوثر نم، از خلد خود دیده ام ز آتش تف، از ورد خوی خورده ام
1 تو چه گوئی ار بپرسم زلب شکرفشانش زچه داد زهرمارا، چه بود جوابش، آتش
2 زدلم گرفت نسخت مگر آن دهان تنگش چو ندید کس دهانش بچه میدهد نشانش
3 زمیانش ار بیابم بخرم بجان کناری که مرا تو مردمی کن خبری ده ازمیانش
4 سحری زباغ حسنش نفسی زدم زحیرت گل و باد و سرو، ترسم که رسدبسی زیانش
1 خیز تا دست طرب یکدم، بجام می زنیم دوستگانی بر رخ ماه مبارک پی زنیم
2 پای در میدان عشق لعبتان عُز نهیم دست بر فتراک مهر لعبتان ری زنیم
3 ما کم از پروانه ایم آخر، مگر می آتش است هرچه بادا باد، بل تا خویشتن بر وی زنیم
4 لشگری میسازد او باش خرابات آنگهی قصد تاج خان کنیم ورای ملک کی زنیم
1 ای جهان را، یادگار از طغرل و الب ارسلان آسمان داد و دینی آفتاب دودمان
2 بوسه داده نعل یکران تو طوق ماه نو سجده برده پیش دیوان تو، طاق ابروان
3 تا هزاران قرن دیگر هم، نیارد روزگار مسند شاهنشهی را چون تو یک صاحب قران
4 افسر الب ارسلان را، منتی بر سر نهاد بخت، یعنی کت نهادم بر سر شاه ارسلان
1 ای ز تو بر هر دماغی صد هوس وز وصالت خود نشان نادیده کس
2 چیست جز غم با دل من هم نشین کیست جز درد تو با جان هم نفس
3 تیز بازاری و چون تو شکری در مه دی هم نمانده بی مکس
4 تا غمت شحنه است در شهر وجود فتنه بر تخت است و عدل اندر جرس
1 گرد ماه از زلف عنبر می نهی پیش جان از لعل شکر می نهی
2 حلقه در گوش دو زنجیر توام از چه ام چون حلقه بر در می نهی
3 بر گل روی تو عشق آورده ام هر دمم زان خار دیگر می نهی
4 چهره ی زردم بخون گردی نگار سکه ها نیکو بر این زرمی نهی
1 این چرخ دغا پیشه دست خوش خوی تو در ششدره حیرت، خورشید زروی تو
2 از حسن گه جانها، ما را چه نشان پرسی اینک خط و خال او، اینک خم موی تو
3 ز اندیشه جان و دل در کوکبه حسنت آه من غمگین را، ره نیست بسوی تو
4 کردن ننهد کردن جز برخط عشق تو جولان نکند فتنه، جز بر سر کوی تو
1 یارستم پیشه باز، دست جفا می برد و ز همه یاران سخن، دست بمامی برد
2 رنگ جفا، راست کرد طره اوتاجهان وای دماغی کزو بوی وفا می برد
3 گفت که سر کم ندید از درما عاشقان نیک بدان کاین سخن سربکجا می برد
4 نایب زلفین اوست، شحنه مژگان او هرکه در این روزگار نام جفا می برد
1 بر آن کس که کمتر ز سگ باد پیشت چرا شیر طاقی کند چشم میشت
2 رخت، عهد دلها، از آن داد فتوی بفرمان من غمزه جور کیشت
3 بصد ساله ره، خون عاشق بریزی حقیقت تو ماهی و عشاق خیشت
4 امیر بتانی تو چون شحنه بد چه بیگانه در جور کردن چه خویشت
1 داد دلم نمیدهد زلف ستم پرست تو دست تظلم ای پسر، در که زنم زدست تو
2 بسکه ز راه عربده، در دل هوشیار من تیر تمام کش کشد، نرگس نیم مست تو
3 از تو شکسته ام چو گل تابکی ای مه چگل در حق من شکسته دل، هر نفسی شکست تو
4 گه بامید خوانده ام، گه بعتاب رانده ام بر در دل بمانده ام، عاجز و پای بست تو