1 ای صورت تو آیت زیبائی و خوشی نقشی کجا چو قامت آن دلربا کشی
2 بر فرق خاک تیره در دست آب پاک ز آنروی آبدار گل لعل آتشی
3 زلفی چنانک، شام سر آسیمه بر شفق خطی چنانک، مشک ختن زان برد کشی
4 صورت نیافت عقل و تو عقل مصوری کس نقش جان ندیده تو جان منقشی
1 نصیب یافت جهان از سعادت کبری بفر مقدم میمون خواجه دینی
2 علی الخصوص دیاری که بود پیشه او چو عاشقان بوصول و چو ناقه ها بقذی
3 ضمیر غنچه مجلس دوام داده رضا زبان سبزه ز افزار نشو کرده ابی
4 خزانه خانه مهر و اثیر یافته مهر گشاده نامه ابر و نسیم بسته سحی
1 ای یافته هر آنچ بدو داده و هم ورای وز دولت اتابک، از یاری خدای
2 سیفی که پاکشیده شدی از نیام ملک فتنه فکنده سر شد و باطل بریده پای
3 تیغ سداب رنگ تو آمد سداب طبع کز وی رحم فسرده شد ایام فتنه زای
4 بز دوده ئی ز رنگ حوادث چو آینه ملک عراق و عرصه ی ایران به تیغ و رای
1 همای چتر فلک سای ارسلانشاهی که باد سایه ی چترش ز ماه تا ماهی
2 کشید رخت بر این آشیان، ز اوج ظفر شکار کرده هر اقبال را، که میخواهی
3 گرفته روی ممالک ز تیغش آرایش شنوده گوش ملایک، ز کوسش آگاهی
4 ز نیش خنجر بیجاده فام او در جنگ عدو نه جَسته بصد حیله، با رخ کاهی
1 مملکت خوش سر برآورد از وسن کی الغ جاندار نورالدید حسن
2 استقامت یافت زو عالم چنانک زلف خوبان هم نمیگیرد شکن
3 آسمان را در کفن پیچد چو میغ گر نیاید پیش با تیغ و کفن
4 دست او جلاد زر شد زان نهد هر درستی را شهادت در دهن
1 ای برویت چشم روشن اختر نیک اختری آفتاب مهترانی آسمان مهتری
2 هرکه فرزند جهان ناقصت خواند خطاست چون تو، در وصف کمال خود جهان دیگری
3 نفس تو با ما، در این جای وز رشک جاه تو چون رسن برخود همی پیچد سپهر چنبری
4 عالمی اقطاع قدرت شد چگونه عالمی آنکه برتر زان ولایت نیست اسم برتری
1 خه خه تبارک الله ای ماه تو بجائی کم زانکه هر مه آخر روئی بمانمائی
2 دل راز شست محنت جانرا ز دست انده بی زلف بسته ی تو نبود همی رهائی
3 جانا بخاک پایت کو دستی تمام دارد آن طره را کره زد اندر کره گشائی
4 طبعی چگونه بینی آن را بخوش حریفی خلقی چگونه بینی زهره بخوش نوائی
1 ای کعبه سپهرت، تا کعب پا رسیده شرعت خطاب کرده، ای رکن کعبه دیده
2 در سایه نجیبت آن لاغر سبک پر جان بال بر کشاده دل بال و پر بریده
3 آن عنکبوت هیئت چابک قدم گه کفش دارد طراز قرمز بر پای و سر تنیده
4 گه چون قضای قانع گه چون فضای صانع بی جسم بار برده بی پای ره بریده
1 ای سپهری که چو خورشید، جواد آمدهای در دل و دیده سویدای سواد آمدهای
2 هر نفس تازه کند عقل به مدح تو بیاض تا تو در حیز این کهنه سواد آمدهای
3 شغل مدح تو بدان باز گذاریم که تو برتر از مرتبه کلک و مداد آمدهای
4 جوهر آتش طبعی نه به ترکیب بشر زین عنا تودهٔ دون طبع رماد آمدهای
1 صدر و گاه فلک و جاه تهی ماند زماه جگر شب، رخ خورشید براندود زآه
2 مردم دیده عزت شد و کاری است سپید هر که چون مردم دیده نکند جامه سیاه
3 وای، کان غنچه نوبار فرو ریخت زبار آه. کان خسرو نو عهد در افتاد ز گاه
4 ندب دولت ناباخته برچید بساط منزل عالم نادیده برون تاخت زراه