1 روز دل من بتلخکامی در جای خطر فتد ز خامی
1 اعدا شمردیم بسی جمله یکی بود چون جمله یکی باشد در چه شماریم
1 اهلی از گفتن و ناگفتن غم پا بگل است بیزبان فهم شود قصه اش آخر دو دلست
1 دل گر چه از هوایت دارد غم پیاپی گر گفت ازین هوایم غم نیست شنو از روی
1 زان پری دیوانگی جز از دل دیوانه نیست آدمی گر از سر دل بگذرد دیوانه نیست
1 نخواهم بنگرد در آینه خویش که چون خود بین شود گردد جفا کیش
1 مسند شاهی بود دام ره هر بیبصر میل درویشی نما گردیدهای داری به سر
1 آتشی کز برق غیرت برفروخت خرمن درویش درمانده بسوخت