1 اندرین دیولاخ تا کی و چند سر بچنبر درون و دل دربند
2 خلعت جاودان بگیر و بپوش باده ارغوان بخواه و بنوش
3 تا گشائی بسوی گردون پر ببری بند و بشکی چنبر
4 عزم ره کن که دیرگاهستی چشم یاران تو را برا هستی
1 به نام ایزد این نغز و زیبانگار که آراست رخساره همچون بهار
2 برون آمد از پرده چون آفتاب پراکنده از گیسوان مشک ناب
3 چو شاخی که در خاک شد پایه اش گرفته کران تاکران سایه اش
4 ز گوهرش برگ است و از سیم شاخ برش انگبین است و بالا فراخ
1 نام تل کواکب اندر دست گر بخنصر شماری از سوی شست
2 زهره و مشتری زحل خورشید تیر و بهرام و ماه دان بامید
3 خط قوسی ز شمس سوی زحل زهره را شد خرام در جدول
4 خط قوسی ز زهره تا برجیس خط بهرام دان بنفس نفیس
1 روان را بدانش ستایش نمود سخن را ترازوی دانش نمود
2 سپس خامه را با زبان جفت کرد نی گنگ را داور گفت کرد
3 زبان هست چون خسروی باشکوه ورا خامه دستور دانش پژوه
4 چنان چون ز دستور پیروز بخت هویدا شود راز سالار تخت
1 هماندم بیامد هزاران سوار کماندار و جاندار و شمشیردار
2 دگر پهلوانان پرخاشخر ز ترک و لرد کرد و گیل و خزر
3 نشسته بر اسبان تازی نژاد بزین اندرون چست چون ابر و باد
4 از آن پهلوانان و گند آوران جهان تنگ شد از کران تا کران
1 که یارد برد زین فروهشته نام به کیخسرو شاهرخ این پیام
2 که ای دانشی مرد یزدان پرست دلت آگه از راز بالا و پست
3 تو چشم مهانی سر بخردان نگهبان جان تواند ایزدان
4 ز نیروی امشاسپندان پاک بزی جاودان روشن و تابناک
1 بود پیری کرخ به کشور روم از سعادات دنیوی محروم
2 کوش گردیده کند و پشت نگون دست و پا چنکوک و بخت زبون
3 لمتر و زشت و ناتراشیده دل خروشیده تن خراشیده
4 گشته ز آب دماغ و آب دهن دائما خشک مغز و تر دامن
1 چو سلطان مظفر از این تیره خاک به گلزار مینو شدش جان پاک
2 جهان را به پور جهانبان سپرد به جز نیک نامی ز گیتی نبرد
3 محمد علی شاه با فر و هنگ ز آیینه ملک بسترد زنگ
4 زمین را پر از دانش و داد کرد بداد و دهش کشور آباد کرد
1 گفت تیمور که این ملک شود برهم و درهم نو شود واقعه فاجعه قتل محرم
2 لشکر صبر گریزد که چنین خواسته ایزد ملک ری جمله به یغما رود و کس نستیزد
3 نعره توپ وتفنگ از در و دیوار خروشد بگریزد سر لشگر نتواند که بکوشد
4 غارت و قتل در آن ناحیه تا چند بماند شاه ایران به کمند افتد و در بند بماند
1 ای آن شهریاری که دیهیم و تخت نبیند چو تو شاه پیروز بخت
2 نیارد ستاره چو تو روشنی ندارد چو تو چرخ شیر اوژنی
3 بدین گیتی اندر توئی کدخدای توئی نیز او را به دیگر سرای
4 درود خدا بر سرشت تو باد بر آن باغ و بستان و کشت تو باد