چه از ادیب الممالک فراهانی دیوان اشعار 13
1. چه بانو نیوشید پیغام او
درافتاد لرزه بر اندام او
1. چه بانو نیوشید پیغام او
درافتاد لرزه بر اندام او
1. محمد بدو گفت مخروش هیچ
که دشمن نیارد در اینجا بسیج
1. چو بشنید بانو چنین داستان
بدو گفت احسنت ایا پهلوان
1. در این کار بودند کارآگهان
که ناگاه جاسوسی آمد نهان
1. رسیدند گردان خونخوار یل
نشان شد تنت پیش تیر اجل
1. چو بانو شنید این حکایت تمام
تو گفتی نشاندند زهرش بکام
1. پس آنگه در ایوان خود بنگریست
برآورد آهی و از جان گریست
1. از آن سو فرنگیس ژولیده موی
خروشیده جان و خراشیده روی
1. در این گفتگو بود آن خوبچهر
که آواز غم شد بلند از سپهر
1. همه اهل مشکو ز جا خواستند
میان را به خدمت بیاراستند
1. چنین گفت بانوی شیرین زبان
که ای جمله با من چو جان مهربان
1. پس آنگه یکی توسنی تند خواست
بر آمد ببالای او گشت راست