1 محمد بدو گفت مخروش هیچ که دشمن نیارد در اینجا بسیج
2 من آنم که خود آزمودی مرا شناسیده زین پیش بودی مرا
3 بخاطر نداری مگر سال پار فکندم تن خود ز بام حصار
4 فروشد بخون دیده روشنم بر تیره دشمن نترسد تنم
1 چو بشنید بانو چنین داستان بدو گفت احسنت ایا پهلوان
2 که گشته است گیتی به ما ترشرو ببرد است دندان بخونمان فرو
3 بداندیش را بخت رام آمده است زمانه عدو را بکام آمده است
4 چه خوش گفتی ای پهلوان هژبر که خورشید باشد به تاریک ابر
1 چو بانو شنید این حکایت تمام تو گفتی نشاندند زهرش بکام
2 چنین گفت با پهلوانان خویش مدارید اندیشه از جان خویش
3 شما باید از بردن مال و رخت دریغی نسازید و کوشید سخت
4 مبادا که مالم به یغما رود کنم موی و کس ناله ام نشنود
1 از آن سو فرنگیس ژولیده موی خروشیده جان و خراشیده روی
2 بزد قفلی از آهن اندر حصار که دشمن نیارد بدان سو گذار
3 پس آنگه بر آمد به بالای بام فروزنده مانند ماهی تمام
4 بدست اندرش دست بلقیس زار خروشان و جوشان چو ابر بهار