چو بانوی شب از ادیب الممالک فراهانی قصیده 23
1. چو بانوی شب از آن زلفکان پر خم و تاب
بسود غالیه بر مشک و سیم بر سیماب
1. چو بانوی شب از آن زلفکان پر خم و تاب
بسود غالیه بر مشک و سیم بر سیماب
1. ایا نگار دل آویز ترک شهرآشوب
که هم ضیأعیونی و هم حیات قلوب
1. امروز که حقرا پی مشروطه قیام است
بر شاه محمدعلی از عدل پیام است
1. فضا و ساحت عدلیه یارب از چپ و راست
تهی ز مردم دیندار و دین پرست چراست
1. باغ پیروز و چمن پدرام است
یار در مجلس و می در جام است
1. گویند فریدون چو شدش کار جهان راست
آهنگ طرب کرد و بکف ساغر می خواست
1. غرض ز انجمن و اجتماع جمع قواست
چرا که قطره چو شد متصل بهم دریاست
1. روز میلاد شهی راد و عظیم الشانست
کایة الله علی دائرة الامکانست
1. ای دوخته بر قد تو دیبای صدارت
طالع ز بنانت ید بیضای صدارت
1. تا در میان اوباش تقسیم شد وزارت
کردند مملکت را سرمایه تجارت
1. چو شد چهره شاهد صبح ابلج
ز خورشید بستند زرینه هودج
1. در این زمانه که یکسر جهانیان خرسند
ز چیست ملت اسلام گشته خوار و نژند