برادرا، به از ادیب الممالک فراهانی مفرد 37
1. برادرا، به عروس نشاط،همسر شو
ولیک با خبر از حال این برادر شو
1. برادرا، به عروس نشاط،همسر شو
ولیک با خبر از حال این برادر شو
1. دل زنده می شود به نسیم خیال تو
جان رقص می کند به امید وصال تو
1. ببال ای تخت افریدون نیار ای تاج کیخسرو
که این ملک کهن را داد یزدان شهریاری تو
1. من در غم تو چو مرغ سرکنده
همواره لبت ز عیش در خنده
1. یک روز تو را به راه دیدم
هر روز مراست دیده بر راه
1. هزار سال رهست از تو تا مسلمانی
هزار سال دیگر تا به شهر انسانی
1. چشم مستت شوخی آغازد همی
وز نگاهی کار ما سازد همی
1. به هر که جور نکردی نمی توانستی
تو آن نه ای که جفایی توانی و نکنی