1 چو رفت برباد زدست بیداد شعار نرگس عذار سنبل
2 شدند مرغان به سوگواری ز دیده سیل سرشک جاری
3 شکست نسرین بدست یاره شقایق افروخت به دل شراره
4 در این مصیبت که دید سردار ز چرخ بی مهر ز دهر غدار
1 خلق گویندم با بار گنه بر در میر چون دوی هست برون از در دوراندیشی
2 گفتم ارمیر به جان من مسکین تازد گر دریغ آرم از او، هست ز نادرویشی
3 ریگ صحرا را بر جرم من افزونی نیست لیک بخشایش او راست به جرمم بیشی
4 عفو او برق و گناه من شرمنده چو ابر برق از ابر پدید است که گیرد پیشی
1 بنده ام بنده ولی بیخردم خواجه با بیخردی می خردم
2 خواجه ام دید و پسندید و خرید واگهی داشت ز هر نیک و بدم
3 به سلیمان برسانید که من چون نگین در کف هر دیو و ددم
1 رضاقلیخان ای خواجه ای که از سر صدق فکنده امر تو چون بنده حلقه در گوشم
2 هنوز می وزدم بوی مشک و گل به مشام از آن شبی که چو جان بودی اندر آغوشم
3 بغیر بندگی و مهر و صدق و یک رنگی چه کرده ام که ز دل کرده ای فراموشم
4 مرا بهیچ فروشی ولی خورم سوگند که موئی از تو بتاج ملوک نفروشم
1 ای ملک ملک فضل ای که خرد را از کلماتت ذخیرتست و مؤنه
2 اشراق ار پرتوی ز شرق دیدی تیره نمودی روان ابن کمونه
3 یک دو سه مثقال چای لعل مصفا زی تو فرستادم از برای نمونه
4 تا که بنوشی و با مذاق شکر بار نیک بسنجی که هست چون و چگونه
1 لاله رنگ رنگ ازو روید بوستان بهار را ماند
2 چشم شوخی گشوده بر رخ خلق نرگس آبدار را ماند
3 از تبسم همی شکر ریزد لب لعل نگار را ماند
4 جز بالماس سفته می نشود لؤلؤ شاهوار را ماند
1 پیمان شکسته یار و، شده دهر نابکار پیوند در گسسته حبیبت رضاقلی
2 از کثرت جراحت و درد از علاج آن مأیوس گشته است طبیبت رضاقلی
3 از این سفر بجای معاش و رسوم و دخل حرمان و ناله گشت نصیبت رضاقلی
4 اردنگ رو به قبله ز بس خورده بنده ات مازندران هزار جریبت رضاقلی
1 گفت آذرباد مهر اسپنتمان هرکرا این پنج شاد از بعث و نشر
2 شرم یزدان و شکوه مردمان بیم دوزخ مهر جان امید حشر
1 دادگر شاها پس از پنجاه سالی پادشاهی از سریر خود چرا بی موجبی کردی جدائی
2 شاه ما بودی نه بالله ماه ما بودی ازیرا بی چراغت ملک ایران را نباشد روشنائی
3 چند کرت گرد گیتی گشتی و باز آمدی خوش این سفر شاها کجا رفتی که دیگر می نیائی
4 می ندانم در کجا رفتی و چون آهنگ کردی آنقدر دانم که اندر ظل عرش کبریائی
1 ای ز قسطنطین به دارالمک ایران تاخته صیت دانش در صف کون و مکان انداخته
2 گه چو ابر اندر بهاران خیمه بر دریا زده گه چو سیل از کوهساران سوی صحرا تاخته
3 در گلوی حق پرستان شهد رحمت ریخته بر سر اعدای دین شمشیر عدوان آخته
4 شاد زی در پیشگاه شهریار حق شناس ای به درگاه شهنشه سر ز پا نشناخته