1 آمد به صد شوخی ز در ترکی که خونها ریخته خون دل یک شهر را چشمش به تنها ریخته
2 چون او نباشد هیچکس سالار خوبانست و بس خوبانش زین ره هر نفس سر در کف پا ریخته
3 خورشید شمع خرگهش کیوان غلام درگهش جانهای شیرین در رهش طوعا و کرها ریخته
4 در مکتب او جاودان آدم بود سر عشر خوان تا نقش علمه البیان بر لوح اسما ریخته
1 تا میر خون دشمنان بر خاک هیجا ریخته مریخ را از هیبتش در زهره صفرا ریخته
2 تیر فلک بر خط او بنوشته نقش عبده وز شرم دستش آب جو از دیده دریا ریخته
3 تیرش قد شیر ژیان خم کرده مانند کمان تیغش ز شکل دشمنان ترکیب جوزا ریخته
4 تا امر شه را متصل بنوشت طغرایش سجل دانش روان فرهنگ دل بر نقش طغرا ریخته
1 در خراسان میرزا صدرای نجدالسلطنه کرده بیدادی که اندر گله گرگ گرسنه
2 گر خراسان جان برد از دست روس و انگلیس جان نخواهد برد از بیداد نجدالسلطنه
3 چارتن در چار موقع بی محابا بیدرنگ طرفة العینی زند یک کاروان را یک تنه
4 نجدی اندر دفتر و زرگر بدشت شهریار طالش اندر جنگل و کرد خزل در گردنه
1 هر که می بینی تو برگرد وزیر داخله دستک دزد است و در ظاهر شریک قافله
2 تا نباید قائم آل محمد بر سریر کس نداند چاره این دزد و دفع این دله
3 حوزه مالیه باشد و ادیی پر خوف و بیم جسته دیوان اندر آن از دام و گرگان از تله
4 بسکه جا تنگ است بر اهل قلم بالا زده است غرفه مستوفیان از آشیان چلچله
1 نگار من تن سیمین خود برخت سیاه چنان نهفته که در تیره شب چهارده ماه
2 سیاه پوشید آن گلعداز و روز مرا ز سوگواری خود کرد همچو شام سیاه
3 برفت چشمه حیوان درون تاریکی نهاد لاله نعمان ز مشک سوده کلاه
4 شخود چهره بناخن گشود خون ز دو چشم گسست موی و پریشان نمود زلف دو تاه
1 مرا بروز غدیر آن پریوش دلخواه چشاند شربتی از جام وال من والاه
2 ز نور می بدلم پرتوی فروغ افکند کز او نبوده بجز پیر میفروش آگاه
3 شنیدم آنچه کلیم از درخت طور شنید و یا بلیله اسری ز حق رسول الله
4 من از کشیدن می مست و اینت بوالعجبی که بود ساغر باده از آن دو چشم سیاه
1 تبارک الله از این نغزنامه دلخواه که بر کمال نگارنده شاهد است و گواه
2 اگر کسی را باشد در این جریده نظر وگر کسی را افتد بر این صحیفه نگاه
3 ز کار مردم گیتی همی شود واقف ز حال مشرق و مغرب می شود آگاه
4 همی بداند کاندر فرنگ و امریکا چگونه باشد سامان ملک و کار سپاه
1 گویند از خراسان شد تاجری روانه با کاروان بغداد سوی طواف خانه
2 چون کاروان فرو شد در شهر بند بغداد در آن دیار دلکش یاری بدش یگانه
3 گشتش ز جان پذیره بردش بخانه خویش گرد آمدند بروی یاران ز هر کرانه
4 روز وداع مهمان با میزبان خود گفت مالی است می سپارم نزد تو دوستانه
1 تا که روز از هفته و هفته ز مه ماه از سنه نگذرد فیروز و فرخ باد نصرالسلطنه
2 صاحب فرخنده سردار معظم آنکه هست طلعتش چون آفتاب و فکرتش چون آینه
3 خانزاد حیدر است و چاکر شه زین سبب شد دعایش فرض بر هر مؤمن و هر مؤمنه
4 تا پرستار معارف گشت و پشتیبان علم بر سر گردون زدند این هر دو خرگاه و بنه
1 ای دل چو ز تن کاهی در جان بفزائی در جلوه ز صاحبنظران هوش ربائی
2 ور بسته زنجیر سر زلف بتانی سخت است ز زنجیر غمت روی رهائی
3 تا چند گرفتاری در چاه زنخدان جهدی کن کز چاه طبیعت بدر آئی
4 انجام کمال است چو وارسته ز مالی پاداش هوان است چو در قید هوائی