1 چون نیست شدی هست ببودی صنما چون خاک شدی پاک شدی لاجرما
2 وای ای مردم داد زعالم برخاست جرم او کند و عذر مرا باید خواست
3 مرغی به سر کوه نشست و برخاست بنگر که از آن کوه چه افزود و چه کاست
4 بی غم دل کیست تا بدان مالم دست بی غم دل زنگیان شوریدهٔ مست
1 مرد باید که جگر سوخته چندان بودا نه همانا که چنین مرد فراوان بودا
1 کار چون بسته شود بگشایدا وز پس هر غم طرب افزایدا
1 خداوندا بگردانی بلا را ز آفتها نگه داری تو ما را
1 به حق هر دو گیسوی محمد زبون گردان زبردستان ما را
1 نسیما جانب بستان گذر کن بگو آن نازنین شمشاد ما را
2 به تشریف قدوم خود زمانی مشرف کن خراب آباد ما را
1 چون مرا دیدی تو او را دیدهای چون ورا دیدی تو دیدی مر مرا
1 گر من این دوستی تو ببرم تا لب گور بزنم نعره ولیکن ز تو بینم هنرا
1 گرفت خواهم زلفین عنبرین ترا به بوسه نقش کنم برگ یاسمین ترا
2 هر آن زمین که تو یک ره برو قدم بنهی هزار سجده برم خاک آن زمین ترا
3 هزار بوسه دهم بر سخای نامهٔ تو اگر ببینم بر مهر او نگین ترا
4 به تیغ هندی گو دست من جدا بکنند اگر بگیرم روزی من آستین ترا
1 در شب تاریک برداری نقاب از روی خویش مرد نابینا ببیند بازیابد راه را
2 طاقت پنجاه روزم نیست تا بینم ترا دلبرا شاها ازین پنجه بیفگن آه را
3 پنج و پنجاهم نباید هم کنون خواهم ترا اعجمیام میندانم من بن و بنگاه را