1 تا از سر کوی آن صنم دور شدیم ناخن زن زخم های ناسور شدیم
2 شب های من و شمع در فراق رخ او با هم بگریستیم که تا کور شدیم
1 اشکم همه صرف شد در اندیشه ی دل خونم همه سوخت در رگ و ریشه ی دل
2 القصه چنان شرم که نتوانم کرد پیمانه ی دیده را پر از شیشه ی دل
1 گر دل خواهی ای تن محنت پیشه مگذار دل شکسته بی اندیشه
2 چون شیشه شکسته گشت پا نگذارند دیگر نتوان ساختن از وی شیشه
1 ما چشم ز جستجوی درمان پوشیم تا جامه درد دوست در جان پوشیم
2 پوشند برای زیب مردم جامه ما بهر دویدن گریبان پوشیم
1 ظاهر بینان که دم زنند از یاری زنهار که یار خویششان نشماری
2 ماننده آینه و آبند این قوم تا در نظری، در دلشان جا داری
1 تا جان تو عزم رفتن از تن نکند در سینه خیال یار مسکن نکند
2 تا شب نشود روز تو عاشق نشوی در روز کسی چراغ روشن نکند
1 گفتم سفری کنم اگر تقدیرست دلگیری فارس را سفر تدبیر است
2 اما چکنم که آب چشم تر من چون خاک سر کوی تو دامنگیر است
1 ای خانه نه سپهر پرنور از تو تا دور فتاده دل رنجور از تو
2 که دیده وطن سازد وکه سینه مقام یعنی که در آب و آتشم دور از تو
1 چون عشق دل رمیده از ما بگرفت آرام ز جان ما شکیبا بگرفت
2 گفتم دستم اشک بگیرد او خود دستم بگرفت و دامنم را بگرفت
1 چشم زین پیش ای بت خورشید جناب راضی بودی که بیندت گاه به خواب
2 اکنون اگرت دمی به بیند گرید آخر چشمم برون آمد از آب