آنم که از ضمیر منست از ابوالحسن فراهانی قصیده 1
1. آنم که از ضمیر منست انور آفتاب
زان برندارد ازقدم من سر آفتاب
1. آنم که از ضمیر منست انور آفتاب
زان برندارد ازقدم من سر آفتاب
1. ترسم که بس که می کنم از درد اضطراب
از من چو نور دیده کند یار اجتناب
1. خوش در نگار بسته دگر نوبهارست
گل رنگ کرده باز به خون هزار دست
1. ای از سپاه خط تو خورشید در حصار
حسن تو بسته پنجهٔ خورشید را نگار
1. گذشت آن که روی لاله خیمه بر گلزار
شکوفه بر فلک افکند از طرب دستار
1. چنان گریستم از درد دوری دلبر
که کشتی فلک افکنده اندرو لنگر
1. غمم نمی رود از دل به گریه بسیار
کسی به آب ز آینه چون برد زنگار
1. زهی زخوی تو بر باد داده جان آتش
فکنده آتش روی تو در جهان آتش
1. ای زخط بگرفته خورشید رخت در بر هلال
جز تو کس را نیست خورشید از گل ار عنبر هلال
1. گرفتم آینه تا بنگرم حقیقت حال
ز ضعف خویش نبینم در آینه تمثال
1. ز روزگار ندیدم دمی فراغت بال
بیار ساقی جامی زباده مالامال
1. زهی ز غیرت ابروت دلشکسته هلال
ز روی خوب تو خورشید را رسیده زوال