1 ترسم که بس که می کنم از درد اضطراب از من چو نور دیده کند یار اجتناب
2 آهم ربوده خواب کسان ورنه گفتمی هرگز کسی مبیناد این روز را به خواب
3 از آب دیده بر سر دریا نشسته ام با آن که آب در بدنم نیست چون حباب
4 خواب آن چنان محال نماید نظر به من کز بخت خویش هم بنمایم قبول جواب
1 آنم که از ضمیر منست انور آفتاب زان برندارد ازقدم من سر آفتاب
2 کردندی از ثوابتش افلاک سنگسار گر دست و پای من بفتادی گر آفتاب
3 خورشید ملک دانشم و بر معاینم الفاظ عاشقند چو هندو بر آفتاب
4 در لفظ بد نگنجد، بکر ضمیر من از صبح میکند کندار چادر آفتاب
1 خوش در نگار بسته دگر نوبهارست گل رنگ کرده باز به خون هزار دست
2 آب از نگار رنگ برد وین عجب که گل از آب ابر بسته چنین در نگار دست
3 از حرص چیدن گل شاید که در چمن روید به جای سبزه از مرغزار دست
4 ز آبی که ابر بر رخ گل زد سپیده دم شستست نوبهار ز صبر و قرار دست
1 ای از سپاه خط تو خورشید در حصار حسن تو بسته پنجهٔ خورشید را نگار
2 خوی دلت گرفت مگر روی نازکت کز وی نمیرود چو نشیند بر او غبار
3 روی تو خواست تا ز جهان شب برافکند شب زان گرفت دامن رویت به زینهار
4 روز من از دمیدن خطت سیاه شد از اشک اگر ستاره شمارم عجب مدار
1 گذشت آن که روی لاله خیمه بر گلزار شکوفه بر فلک افکند از طرب دستار
2 گذشت آن که چنان گرم بود مجمر باغ که سوختی شررش چون سپند جان هزار
3 رسید اینک فصلی که وقت آمدنش ز بیم خشک کند پوست بر تن اشجار
4 رسید فصلی کز بیم حمله ی سرما نخیزد از سر آتش به ضرب چون شرار
1 چنان گریستم از درد دوری دلبر که کشتی فلک افکنده اندرو لنگر
2 جهان ندیدم اگرچه جهان نودیدم از آن که بر نگرفتم دمی ز زانو سر
3 سپندوار بر آتش نشسته ام دایم میانه من و او نیست هیچ فرق دگر
4 جز این که من نتوانم ز ضعف خواست زجا سپند داند بر خواست از سر آذر
1 غمم نمی رود از دل به گریه بسیار کسی به آب ز آینه چون برد زنگار
2 مرا چو چشمه شده چشم ها زجور فلک کنم به ناخن از آن روی وی بر رخسار
3 خمیده قدم بر بار دل بود شاید نهال خم نشود تا فزون نگردد بار
4 زناله من جز بخت خواب روزی من کدام شب که نگشتند خفتگان بیدار
1 زهی زخوی تو بر باد داده جان آتش فکنده آتش روی تو در جهان آتش
2 برای آن که به لعل تو نسبتی دارد همی بپرورم اندر میان جان آتش
3 ز درد هجر تو ای ماه روی آتش خوی به آب دیده برانداختم چنان آتش
4 که عمرهاست که جز در دل شکسته من نمی دهد کس در هیچ جانشان آتش
1 ای زخط بگرفته خورشید رخت در بر هلال جز تو کس را نیست خورشید از گل ار عنبر هلال
2 تا خطت سر بر نزد رخساره ات را کس ندید کس نه بیند عید را هرگز مقدم بر هلال
3 هرکه آن خط سیه برطرف رویت دید گفت راست بودست اینکه می برداست نور از خور هلال
4 گرنه خط عنبرینت برده دل از دست او از شفق به هر چه دارد نعل در آذر هلال
1 گرفتم آینه تا بنگرم حقیقت حال ز ضعف خویش نبینم در آینه تمثال
2 همیشه گریم و هیچش سبب نمیدانم بسان طفلی که آتش گرفته در چنگال
3 زجور چرخ نه اکنون خمیده ام که نخست خمیده قامت زایند مادرم چو هلال
4 شکسته بالم از خلق از آن کناره کنم کناره گیر مرغی که بشکنندش بال