1 گذشت آن که روی لاله خیمه بر گلزار شکوفه بر فلک افکند از طرب دستار
2 گذشت آن که چنان گرم بود مجمر باغ که سوختی شررش چون سپند جان هزار
3 رسید اینک فصلی که وقت آمدنش ز بیم خشک کند پوست بر تن اشجار
4 رسید فصلی کز بیم حمله ی سرما نخیزد از سر آتش به ضرب چون شرار
1 زهی زخوی تو بر باد داده جان آتش فکنده آتش روی تو در جهان آتش
2 برای آن که به لعل تو نسبتی دارد همی بپرورم اندر میان جان آتش
3 ز درد هجر تو ای ماه روی آتش خوی به آب دیده برانداختم چنان آتش
4 که عمرهاست که جز در دل شکسته من نمی دهد کس در هیچ جانشان آتش
1 بیابیا قدمی نه چو گل به صحن چمن چو غنچه چند توان بود پای در دامن
2 قدم نهاد برون گل اگرچه در راهش زخار ریخته نشتر زمانه ی ریمن
3 چمن نشاط فزاشد چنان که در عالم کسی به جز من و بلبل نمی کند شیون
4 به بین که دیده نرگس سفید گشت و هنوز مژه بهم نزند در نظاره سوسن
1 باد نوروز آمد و آورد بوی یاسمین بهر رقص آمد برون دست چنار از آستین
2 نرگس مخمور در صحن چمن زین خرمی کوفت چندان تا که تا زانو فروشد در زمین
3 سوسن آزاده را گل دوش می گفت آفتاب در بدن خونش به جوش آمد زبس کاشفت ازین
4 در دل آب از خیال روی گل پیدا نشد خویشتن را از چه رو بر خاک می مالد جبین
1 اشک نبود این که می بارم ز روز تار من روز اختر می شمارد چشم اختر بار من
2 من پریشان و پریشان دوستم بر تارکم از پریشانی کند جاطره دستار من
3 بس که شب تابم ز آه گرم این ویرانه را روز ننشیند کسی در سایه دیوار من
4 شور و شیرین هرچه پیش آمد ز عشق آید به بین شوری بخت من و شیرینی گفتار من
1 ز جور دل که هیچ کس مباد چنین سرم مباد گرم سررسید بر بالین
2 از آن که می دهد از اجتماع یاران باد نمی توانم برداشت دیده از پروین
3 چو طفل مکتب هر صبح از سیه روزی دهم به آمدن شاه خویشتن تسکین
4 گر این بود غم دوری به هر که بدخواهی برو به دوری احباب کن برو نفرین
1 ای از سپاه خط تو خورشید در حصار حسن تو بسته پنجهٔ خورشید را نگار
2 خوی دلت گرفت مگر روی نازکت کز وی نمیرود چو نشیند بر او غبار
3 روی تو خواست تا ز جهان شب برافکند شب زان گرفت دامن رویت به زینهار
4 روز من از دمیدن خطت سیاه شد از اشک اگر ستاره شمارم عجب مدار
1 من آن چه می کشم از جور چرخ مینایی گمان مبر که بود چرخ را توانایی
2 به صنف صنف خلایق معاشرت کردم چه روستایی و چه شهری و چه صحرایی
3 دو یار یک دل اگر در زمانه می بینم خدای را نپرستیده ام به یکتایی
4 ز روزگار من آن می کشم که کس مکشاد به محض تهمت دانشوری و دانایی
1 خوش در نگار بسته دگر نوبهارست گل رنگ کرده باز به خون هزار دست
2 آب از نگار رنگ برد وین عجب که گل از آب ابر بسته چنین در نگار دست
3 از حرص چیدن گل شاید که در چمن روید به جای سبزه از مرغزار دست
4 ز آبی که ابر بر رخ گل زد سپیده دم شستست نوبهار ز صبر و قرار دست
1 زهی ز غیرت ابروت دلشکسته هلال ز روی خوب تو خورشید را رسیده زوال
2 چه فتنه ی که زرشک چو طوق زنجیر است به گاه جلوه درپای حوریان خلخال
3 زشرم چشم تو نزدیک شد بدان کاید بسان عقرب بی چشم در وجود غزال
4 برای آن که مبادا بخون بیالاید چو در دلم گذری بر میان زدی خلخال