1 بزرگوارا دنیا ندارد آن عظمت که هیچکس را زیبد بدان سرافرازی
2 شرف به علم و عمل باشد و تو را همه هست بدین نعیم مزور چرا همی نازی؟
3 ز چیست کاهل هنر را نمی کنی تمییز؟ تو نیز نه به هنر در زمانه ممتازی؟
4 به سوی من تو به بازی نگه مکن که ز علم دلم به گیسوی حوران همی کند بازی
1 ز لفظ من که رساند به سمع خسرو شرق که ای کمینه خطابت شهنشه غازی
2 تویی که پای تو چون در رکاب عزم آید چو آفتاب ز قدرت بر آسمان تازی
3 نهان چرخ ببینی چو نیک درنگری عنان وهم بگیری چو نیک در یازی
4 چو زیر بار غم آورد اهل دانش را زمانه از سر بی رحمتی و ناسازی
1 ایا شهی که گشاده ست چرخ پیروزه در آستان تو درهای فتح و پیروزی
2 دلی که آتش قهرت بسوخت تا به ابد نیایدش پس از آن از زمانه دلسوزی
3 به موضعی که طریق صواب گم گردد اشارت تو کند عقل را قلاووزی
4 دهد معلم رایت چو کودکان هر روز به دست چرخ کهن تخته نوآموزی
1 بزرگ جهان! گر توانستمی به جان خاک صدر تو بخریدمی
2 بپرسیدمت در چنین عارضه وگر روی بودی نپرسیدمی
3 تو دانی که گر وصل ممکن بدی فراق جناب تو نگزیدمی
4 ولیکن چو من دوستدار توام تو را در چنان حال چون دیدمی
1 سر ملوک جهان شهریار روی زمین به دست و دل،حسد بحر و غیرت کانی
2 از آن زمان که تو بر تخت ملک بنشستی فریضه گشت که جز گرد ظلم ننشانی
3 مدبران قضا هر زمان فرو خوانند به گوش فکرت تو رازهای پنهانی
4 اگر ز قصه من بنده بشنوی طرفی ز کردگار بیابی ثواب دو جهانی
1 ایا شهی که گرفته ست زیر شهپر حفظ همای دولتت از اوج ماه تا ماهی
2 برید صیت تو در قطع ساحت عالم قبول می نکند و هم را به همراهی
3 رود زسهم تو سوی عدو خدنگ چنانک ز جان خسته دلان ناله سحرگاهی
4 چو آدمی و پری جمله یک زبان شده اند که در زمانه طغانشاه را سزد شاهی
1 سر ملوک جهان شهریار روی زمین تویی که از تو بنازد کلاه و تخت مهی
2 همیشه کار تو این است و کار توست خود این که کشوری بستانی و عالمی بدهی
3 تو از کرم شده ای سرخ روی چون گلنار ز ممسکی دان گر زرد روی ماند بهی
4 ز توست دولت و محنت مگر که روز و شبی تو راست رتبت و رفعت مگر که مهر و مهی
1 ای خسروی که درگه قدر تو را سپهر تا روز حشر مقصد اهل زمانه کرد
2 غوغای فتنه دست به جایی که بر گشاد حزم تو دفع آن به سر تازیانه کرد
3 پرواز کرد گرد جهان طایر جلال تا در پناه دولت تو آشیانه کرد
4 در خون بدسگال تو حزم بهانه جوی هر قصد بد که آن بتوان بی بهانه کرد