1 مرا مبَشر اقبال بامداد پگاه نوید عاطفت آورد از آستانه شاه
2 چه گفت ؟ گفت که رویت به کعبه کرم است نیاز عرضه کن و حاجتی که هست بخواه
3 زمین ببوس و بنه جاودان ذخیره عمر که کیمیای حیات است خاک آن درگاه
4 اگرچه مدت غیبت دراز گشت ولیک زبان عذر به یکباره هم نشد کوتاه
1 زهی نظیر تو چشم زمانه نادیده سیاستت به سزا گوش چرخ مالیده
2 خرد که بر دوجهان نافذست فرمانش در آستان تو جز بندگی نورزیده
3 ستارگان که ز آفاق بر سر آمده اند ز خط حکم تو یک ذره سر نپیچیده
4 بگشته صورت اقبال گرد جمله جهان هزا باره و آنگه در تو بگزیده
1 ای قصر ملک را ز معالیت کنگره حزم تو گرد مرکز اسلام دایره
2 در طلعتت نجوم افق را مطالعه در منظرت سعود فلک را مناظره
3 چون مفتی ضمیر تو گیرد قلم به دست برجیس زمین زند از رشک محبره
4 زان روز باز حجت عدل تو قاطع است کامد زبان خنجر تو در محاوره
1 زان زلف عنبرین که به گل بر نهاده ای صد گونه داغ بر دل عنبر نهاده ای
2 مخمور عشق را نبوده چاره ای که تو مهر عقیق بر می و شکر نهاده ای
3 از اشک لعل ساغر چشمم لبالب است تا لب چرا بر آن لب ساغر نهاده ای
4 خود از برای سر زره از بهر تن بود تو ماه روی عادت دیگر نهاده ای
1 نباشدت نفسی در سر آن کله داری که سر به کلبه احزان فرود آری
2 بدین قدر دل ما هم نگه نخواهی داشت چه دلبری که ندانی طریق دلداری؟
3 ز حسن خویش بدین مایه گشته ای خرسند که سینه ای بخلی یا دلی بیازاری
4 مرا که پشت من از بار محنت است دو تاه فراق روی تو در می خورد به سرباری؟
1 زهی چو عقل علم گشته در نکو کاری مسلم است تو را نوبت جهانداری
2 کلاه گوشه حکم تو از طریق نفاذ ربوده از سر گردون کلاه جباری
3 درآمده ز ازل زیر سقف همت تو چهار عنصر عالم به چار دیواری
4 فتاده جرم زمین با همه ثبات قدم به جنب حلم تو در تهمت سبکساری
1 هر کجا تازه بخندید گل رخساری بر رخم بشکفد از خون جگر گلزاری
2 عشق بازی به جهان کار چو من بی کاریست که جزین کار ندانم من ومشکل کاری
3 بر دل از عشق حرج نیست که نادر یابی آب بی تیرگی و آینه بی زنگاری
4 گر تنی داری جانیت بباید ناچار ور دلی داری نگزیردت از دلداری
1 دوش آوازه درافکند نسیم سحری که عروسان چمن راست گهِ جلوه گری
2 عقل خوش خوش چو خبر یافت ازین معنی، گفت راستی خوش خبری داد نسیم سحری
3 گر چنین است یقین دان که جهان بار دگر خوش بهشتی شود آراسته تا درنگری
4 گل اندیشه چو از وصف ریاحین بشکفت نوش کن باده گلگون، به چه اندیشه دری؟
1 سریر سلطنت اکنون کند سرافرازی که سایه بر سرش افکند خسرو غازی
2 فلک کلاه غرور این زمان ز سر بنهد که هست افسر شه بر سر سرافرازی
3 خطاب خسرو انجم کنون بگردانند که مصلحت نبود خسروی به انباری
4 همای چتر همایون چو پر و بال گشاد ازین سپس نکند جغد دعوی بازی
1 ای ظفر موکب تو را بر پی دو جهان پیش همتت لا شی
2 در صف بندگان تو مریخ روز رزم از شمار بسمل و فی
3 بر تن خصم بسته راه مسام نوک پیکانت از ترشح خوی
4 سالها بگذرد که حادثه را نرسد در حریم ملکت پی