1 خوشا بیصبری عشق درون سوز همه درد از درون و از برون سوز
2 چو عشق آتش فروزد در نهادی به خاصیت بر او آب است بادی
3 در آن هنگام کاستیلای عشق است صبوری کمترین یغمای عشق است
4 ز عاشق چون برد صبر و قرارش به پیش آرد خیال وصل یارش
1 عجب دردیست خو با کام کردن به نا گه زهر غم در جام کردن
2 به سر بردن به شادی روزگاران به ناگه دور افتادن ز یاران
3 عجب کاریست بعد از شهریاری در افتادن به مسکینی و خواری
4 ز اوج کامکاری اوفتادن به ناکامی و خواری دل نهادن
1 اثرها دارد این آه شبانه ولی گر نیست عاشق در میانه
2 عجبها دارد این عشق پر افسون ولی چون عاشق از خود رفت بیرون
3 چو بیخود از دلی آهی برآید درون تیرگی ماهی برآید
4 چو بیخود آید از جانی فغانی شود نامهربانی مهربانی
1 شنیدم عاقلی گفتا به مجنون که برخود عشق را بستی به افسون
2 که عاشق لاغر است و زرد و دلتنگ ترا تن فربه است و چهره گلرنگ
3 جوابش داد آن دلدادهٔ عشق به غرقاب فنا افتادهٔ عشق
4 که بینی هرکجا رنجور عاشق نباشد عشق با طبعش موافق
1 چو آن مه بر فراز بیستون شد تو گفتی مه به چرخ بیستون شد
2 تفرج را خرام آهسته میکرد سخن با کوهکن سربسته میکرد
3 نخستین گفتش ای فرزانه استاد که کار افکندمت با سنگ و پولاد
4 ندانم چونی از این رنج و تیمار گمانم این که فرسودی در این کار
1 اگر خواهی بماند راز پنهان به دل آن راز پنهان ساز چو جان
2 مکن راز آشکارا تا توانی که اندر محنت و اندوه مانی
3 حکیم این راز را خود پرده در شد که رازی کن دو بیرون شد سمر شد
4 که گل چون راز خویش از پرده بگشاد به اندک فرصتی در آتش افتاد
1 بهار دلکش و باغ معانی چنین پیدا کند راز نهانی
2 که شیرین آن بهار گلشن راز بهاران شد به دشتی غصه پرداز
3 بهشتی کوثر اندر چشمه سارش دم عیسی نهان در نوبهارش
4 فضایش چون سرای میفروشان هوایش چون دماغ باده نوشان
1 که از ما آفرین بر آن خداوند که نبد در خداوندیش مانند
2 خداوندی که هست آورد از نیست جز او از نیست هست آور، دگر کیست
3 سپهر از وی بلند و خاک از او پست بلند و پست را او میکند هست
4 یکی را طبع آتشناک دادهست یکی را مسکنت چون خاک دادهست
1 بهر جا وصل از دوری نکوتر بجز یک جا که مهجوری نکوتر
2 رهد عطشان ز مردن آب خوردن بجز یک جا که بهتر تشنه مردن
3 چه جا آنجا که یار آید ز در باز برای آنکه بر دشمن کند ناز
4 ز یاران رنج به کاو بر تن آید که بهر گوشمال دشمن آید