1 حکیم عقل کز یونان زمین است اگر چه بر همه بالانشین است
2 به هر جا شرع بر مسند نشیند کسش جز در برون در نبیند
3 بلی شرع است ایوان الاهی نبوت اندر او اورنگ شاهی
4 بساطی کش نبوت مجلس آراست کجا هر بوالفضولی را در او جاست
1 عجب دردیست خو با کام کردن به نا گه زهر غم در جام کردن
2 به سر بردن به شادی روزگاران به ناگه دور افتادن ز یاران
3 عجب کاریست بعد از شهریاری در افتادن به مسکینی و خواری
4 ز اوج کامکاری اوفتادن به ناکامی و خواری دل نهادن
1 چو شیرین خیمه زد بر طرف کهسار بدان کز غم شود لختی سبکبار
2 مدارا با مزاج خویش میکرد حکیمانه علاج خویش میکرد
3 خیالش در دلش هر دم ز جایی وزانش هر نفس در سر هوایی
4 می عشرت به گردش صبح تا شام به صبح و شام مشغول می و جام
1 چو آن مه بر فراز بیستون شد تو گفتی مه به چرخ بیستون شد
2 تفرج را خرام آهسته میکرد سخن با کوهکن سربسته میکرد
3 نخستین گفتش ای فرزانه استاد که کار افکندمت با سنگ و پولاد
4 ندانم چونی از این رنج و تیمار گمانم این که فرسودی در این کار
1 چو دید آن نوش لب شوخ پریزاد که فرهاد است در آن صنعت استاد
2 صلاح آن دید چشم شیر گیرش که با تیر نگه سازد اسیرش
3 به مشکین طره سازد پای بستش دهد کاری که میشاید به دستش
4 غرورش مصلحت را آنچنان دید که باید مایه دید و پایه بخشید
1 خوشا عشق خوش آغاز خوش انجام همه ناکامی اما اصل هر کام
2 خوشا عشق و خوشا عهد خوش عشق خوشا آغاز سوز آتش عشق
3 اگر چه آتش است و آتش افروز مبادا کم که خوش سوزیست این سوز
4 چه خوش عهدیست عهد عشقبازی خصوصا اول این جان گدازی
1 اثرها دارد این آه شبانه ولی گر نیست عاشق در میانه
2 عجبها دارد این عشق پر افسون ولی چون عاشق از خود رفت بیرون
3 چو بیخود از دلی آهی برآید درون تیرگی ماهی برآید
4 چو بیخود آید از جانی فغانی شود نامهربانی مهربانی
1 حریص گنج بنای گهر سنج بگفت این کار ممکن نیست بیگنج
2 بباید گنجی از گوهر گشادن گره از سیم و قفل از زر گشادن
3 بود بر زر مدار کار عالم به زر آسان شود دشوار عالم
4 اگر خواهی هنر را سخت بازو زر بی سنگ باید در ترازو
1 اگر خواهی بماند راز پنهان به دل آن راز پنهان ساز چو جان
2 مکن راز آشکارا تا توانی که اندر محنت و اندوه مانی
3 حکیم این راز را خود پرده در شد که رازی کن دو بیرون شد سمر شد
4 که گل چون راز خویش از پرده بگشاد به اندک فرصتی در آتش افتاد
1 ز شاخی عندلیبی کرد پرواز به دیگر گلبنی شد نغمه پرداز
2 چو تیغ عشق جانش غرق خون ساخت هوس را مرهم زخم درون ساخت
3 ز غم چون خویش را آزاد پنداشت به روی یار نو این نغمه برداشت
4 که چند از رنج بیحاصل کشیدن ز جام عشق خون دل چشیدن