1 چنین تا رسید از خراسان خبر به درگاه آن عادل دادگر
2 که شیبانی اوزبک کفر کیش برون می نهد پای از حد خویش
3 در آن ملک از غارت آن بلا نمانده است غیر از خرابی بجا
4 ز سم ستور غم روزگار نشسته است بر روی شادی غبار
1 شبی کز پی نبود آه سحرگاه از او طول أمل وامانده در راه
2 شبی تاریکتر از روز فرقت ز دلگیری سراسر شام غربت
3 ز بس تاریکی، آنشب از غم دل دویدن بر سر شکم بود مشکل
4 ز ظلمت ناله ام بس دست و پا کرد ز دل یک عقده نتوانست وا کرد
1 چنین گفت شاه فلک اقتدار بگردان دانا دل هوشیار
2 که از بیم شمشیر آیینه گون از این قلعه شیبک نیاید برون
3 به تسخیر این قلعه پرداختن بود کار را دور انداختن
4 نباشد پی قتل این نابکار شتاب مرا طاقت انتظار
1 شبی کز پی نبود آه سحرگاه از او طول أمل وامانده در راه
2 شبی تاریکتر از روز فرقت ز دلگیری سراسر شام غربت
3 ز بس تاریکی، آنشب از غم دل دویدن بر سر شکم بود مشکل
4 ز ظلمت ناله ام بس دست و پا کرد ز دل یک عقده نتوانست وا کرد