1 باز الوان پوش شد، پیرانه سر باغ جهان میکند گلزار پرافشانی، از برگ خزان
2 یافت از فیض هوا هر نخل جان تازه یی آمد آب رفته عشرت بجوی گلستان
3 خنده گر خیزد بجای اشکم از دل، دور نیست کز پیاز امروز دیگر میکند گل زعفران
4 بهر صید دل، ز هر برگ خزان بر شاخسار زد دگر دستی بترکش شاهد پیر جهان
1 نیست در اقلیم هستی ای دل محنت قرین آن قدر شادی که کس خندد بوضع آن و این
2 چون رحم دان تنگنای دهر پر آشوب را روز و شب میبایدت خون خورد در وی چون جنین
3 هان نباشد ذره یی مهر و وفا در زیر چرخ هان ندارد قطره یی آب حیا روی زمین
4 گریه ها در خنده ها، چون خرده ها در گل نهان سوزها در سورها، چون شمعها در انگبین