1 دی رفت و، شد ز بند یخ آزاد روزگار آمد برون ز شیشه پریزاد نوبهار
2 از خرده زد بجبهه زرک نو عروس گل از برگ، هر نهال شد ابروی وسمه دار
3 برهم فتاده غنچه گل های آتشی افتد چنانکه بر سر هم دانه در انار
4 از بس که بافته است نمو شاخ گل بهم گلشن شده است یک سبد گل، در این بهار!
1 شور عشق است بر سر من زار یا طبیبی است بر سر بیمار؟!
2 گل داغست بر سر مجنون یا پلنگی بقله کهسار
3 پیچ و تاب است در دل ویران یا به سر گنج یاد حق را مار
4 هست زنجیر، یا که غیرت عشق همه را کرده حلقه جز غم یار
1 حوادث آتش و، ما خار و، غم دود و، سرا بیدر؛ از آن روزم سیه، دل تیره، لب خشکست و مژگان تر!
2 چه باشد زیر گردون، جز بلا و سوز و رنج و غم بمجمر چیست، جز نار و شرار و دود و خاکستر؟!
3 چه امنیت؟ چه جمعیت؟ چه آسایش چه آرامش؟ درین غوغا، درین شورش، باین بالین، باین بستر؟!
4 درین میدان، درین زندان، درین ویران، درین توفان مباش ایمن، مجو راحت، مشو ساکن، مکن لنگر!
1 ز شوق اهل نظر میدوند بر در و بام زکوة حسن ستانند تا ز ماه صیام
2 ز نور دیده در و بامها چراغان است برای مقدم این ماه آفتاب غلام
3 مه مبارک رخسار میمنت مقدم مه سعادت آغاز مغفرت انجام
4 چه ماه؟ ماه جبینی بلند بالایی! چه ماه؟ هوش ربا دلبری ز خاص و عام
1 نیست با دوستی خلق جهان هیچ دوام در نمک خوارگی ابنای زمانند چو کام
2 چشم سختند، چو آیینه پی دیدن عیب نرم چشمند ولیکن همگی چون بادام
3 مهرشان را چو بجویند، پر است از کینه مدحشان را چو بکاوند، پر است از دشنام
4 در سلوکند سراسر همه بی اندامی لیک در وقت خرامند سراپا اندام
1 باز الوان پوش شد، پیرانه سر باغ جهان میکند گلزار پرافشانی، از برگ خزان
2 یافت از فیض هوا هر نخل جان تازه یی آمد آب رفته عشرت بجوی گلستان
3 خنده گر خیزد بجای اشکم از دل، دور نیست کز پیاز امروز دیگر میکند گل زعفران
4 بهر صید دل، ز هر برگ خزان بر شاخسار زد دگر دستی بترکش شاهد پیر جهان
1 تن تو چیست یکی خیمه و، ستونش جان طناب، رشته روزی و، میخ آن دندان
2 چو میخ کنده شد از تند باد رفتن عمر دگر چه چشم اقامت ز خیمه، ای نادان؟!
3 فگند باد اجل خیمه بر سرت چون گل بروی خار علایق تو فرش گشته همان
4 بکش متاع دل خود برون ز خیمه تن که کاروان حواس و قوی شدند روان
1 چو گل مشو همه تن لب، برای خندیدن که تندباد فنا میرسد بگل چیدن
2 چو میکشند گلاب روانت از گل تن دگر بس است بساط شکفتگی چیدن
3 اجل به قصد تو تیغ دو دم کشیده ز صبح همان چو شعله شمعی تو گرم رقصیدن
4 کنون که صرصر پیری بنخل عمر وزید بخود چو برگ خزان است جای لرزیدن
1 نیست در اقلیم هستی ای دل محنت قرین آن قدر شادی که کس خندد بوضع آن و این
2 چون رحم دان تنگنای دهر پر آشوب را روز و شب میبایدت خون خورد در وی چون جنین
3 هان نباشد ذره یی مهر و وفا در زیر چرخ هان ندارد قطره یی آب حیا روی زمین
4 گریه ها در خنده ها، چون خرده ها در گل نهان سوزها در سورها، چون شمعها در انگبین