1 به غیر از وصل نبود چارهای هجر عزیزان را که چشم از توتیا روشن نگردد پیر کنعان را
1 شکاف سینه رهبر شد به دل غمهای عالم را تواند جاده خضر راه گردد کاروانی را
1 رخ مپوش از من سرت گردم که چون شمع سحر در بساط چشم حیرانم نگاهی بیش نیست
1 مردم از هجر و همان در پی آزار منست که درین شهر به بیرحمی دلدار منست؟
1 بنگر که یار خاطر ما شاد میکند با غیر همنشین و مرا یاد میکند
1 تو که خفته ای به راحت دل تو خبر ندارد که شب دراز هجران زقفا سحر ندارد
1 دلبر آن به که به آزار دلم شاد کند کعبه ویران کند و بتکده آباد کند
1 در لجه ای که هیچ نشان از کران نبود در گل نشست کشتی ما و گران نبود
1 نگفتم غنچه دل هرگزم خندان نخواهد شد گلی کافسرد اگر خندان شود چندان نخواهد شد
1 به این ذوق گرفتاری که من دارم زهی حسرت که صیاد از کمین رفت و نیفتادیم در دامش