1 گر سلیمان بگذارد به سرم افسر خویش کو دماغی که برآرم ز گریبان سر خویش
1 میچکدم ز دیده خون وعده وصل یار کو؟ میتپدم به سینه دل طاقت انتظار کو؟
1 چیست مرا نام، سگ کوی تو طوق من از حلقه گیسوی تو
1 چشم یک شهر شد از سوختن ما روشن سرمه را قدر شکستیم ز خاکستر خویش
1 فریاد که غیرت نگذارد که چو فرهاد از بهر تسلی بتی از سنگ برآریم
1 سر قاتلی بنازم که ز کثرت ملایک به جنازه ی شهیدش نتوان نماز کردن
1 آمد سپه بهار و شد لشکر دی بر شاخ نگر شکوفه چون افسر کی