1 دردا که بت ستیزه کاری دارم وز غمزه او جان فگاری دارم
2 مردم گویند روزگارت چونست می پندارند روزگاری دارم
1 گر بی تو به بزم عیش ساغر زده ام صد غوطه به خون دیده تر زده ام
2 مانند سبوی باده مانده است بجای دستی که به هجران تو بر سر زده ام
1 نه ذوق من از وصل نگاری دارم نه شوق گل و سیر بهاری دارم
2 کافیست مرا همین که در کنج غمی بنشسته خیال چون تو یاری دارم
1 گر فلک سازد جدا زان گوهر یکتا مرا چون صدف گردد کف افسوس سرتاپا مرا
2 ترسم آن آتش که از عشق تو سوزد بر سرم رفته رفته افکند مانند شمع از پا مرا
1 رفت آن که به صبر خود گمان داشتمی اندوه تو را میان جان داشتمی
2 دردا که کنون ز پرده بیرون افتاد آن راز که سالها نهان داشتمی
1 ای آنکه همیشه جور کارت باشد آوردن عاشقان شعارت باشد
2 این دیده که بی روی تو خون می گرید تا چند براه انتظارت باشد
1 گفتی که کیم؟ گوشه نشینی که مپرس خو کرده به هجر نازنینی که مپرس
2 می نوش به شادی و تو خوش باش که من دارم دلی و دل حزینی که مپرس
1 هرگز دل من به عیش فیروز مباد بی ناله زار و آه جانسوز مباد
2 گر روز خوش اینست که یاران دارند یارب شب محنت مرا روز مباد
1 گفتی که تنی که عشق فرسودت کو آن جان که به تن دمی نیاسودت کو
2 من هم به تو گویم سخنی رنجه مشو حسنی که دو روز پیش ازین بودت کو