1 میرود از خویش دل چون دیده حیران میشود ای خوش آن عاشق که محو روی جانان میشود
2 دور از انصافست از بهر دعا برداشتن آشنا دستی که با چاک گریبان میشود
1 روشن چراغ عشق زداغ دل منست پروانه را سرشت ز آب و گل منست
2 آزاده را به کار گشا احتیاج نیست مانند سرو و عقده دل حاصل منست
1 گر فلک سازد جدا از آن گوهر یکتا مرا چون صدف گردد کف افسوس سرتاپا مرا
2 ترسم آن آتش که از عشق تو سوزد بر سرم رفتهرفته افکند مانند شمع از پا مرا
1 گرچه ما را دسترس بر دامن آن ماه نیست شکرلله از گریبان دست ما کوتاه نیست
2 میکند دلجویی احباب ما را بیحضور وقت آن کس خوش که از حالش کسی آگاه نیست
1 تو میر کاروانی و ماخسته رهروان غافل زرهروران مشو ای میر کاروان
2 در محفلی که چهره فروزی به گرد تو چون هاله گرد ماه نشینند نیکوان
1 دیده ام گر تشنه دیدار باشد دور نیست تربیت او را چو گوهر جز در آب شور نیست
2 عارفان را لحظه ای در بحر هستی چون حباب خانه دل در هوای عشق او معمور نیست
1 بس که ساغر چشم مخمورش ز خون دل گرفت رنگ خون مژگان او چون خنجر قاتل گرفت
2 خوشدلی در طالع من نیست گویا روزگار در سرشتم آب از چشم تری در گل گرفت
1 در جهان از داوری هرگز نیاید داوری کو روا دارد ستم بر محرمان لشکری
2 نقد فرصت چون ز دستم رفت گشتم دیدهور دادم از کف چون گهر را کرد بختم گوهری
1 عمریست دلم از غم دوران گله دارد آئینه ام از نقش پریشان گله دارد
2 ناموس کند شکوه بسی از من رسوا زآلودگی ام پاکی دامان گله دارد
1 عیب مکن جان من گرمی بازار نیست بنده شایسته ام، خواجه خریدار نیست
2 باکه توان گفت این کز ستم او مرا شکوه بسیار هست قوت گفتار نیست