1 حاشا که کشم بهر طرب ساغر جم را از غم چه شکایت من خو کرده بغم را
2 هیهات کز ایام حیاتش بشمارم روزی که نیابم بدل آسیب الم را
3 زنهار که می نوشم و بیهوده بخندم تا یافته ام چاشنی زهر ستم را
4 ای عشرتیان اینهمه انکار ز غم چیست رفتم بچشانم بشما لذت غم را
1 دوش بودم بخواب وقت سحر که یکی کوفت حلقه ای بر در
2 گفتمش کیستی درین هنگام کز تو شد خواب خوش مرا از سر
3 نه بطبل آشنا هنوز دوال بر در خسروان عدل سیر
4 نه بگوشم رسید بانگ خروس از سرای عجوز خسته جگر
1 درگهت را که هست غیر طور اینک اینک رسیدم از ره دور
2 روزگاری گذشت کز حسرت خورده ام خون چو عاشقان صبور
3 من مهجور و بس جفای فراق من رنجور و بس شب دیجور
4 هان ز قربم کنون مکن محروم هان ز وصلم کنون مکن مهجور
1 دوش از این رواق نیلی فام چون در آویختند پرده شام
2 اختران از دریچه های فلک بزدودند جمله زنگ ظلام
3 من بکنجی نشسته با دل تنگ کز افق رخ نمود ماه تمام
4 ناگهان مهوشی نکو پیکر ناگهان گلرخی لطیف اندام
1 تویی آن خسرو عادل بجهان کآوردی آنچنان کار جهان را بنظام وتدبیر
2 که اگر گم شود از بیشه غزالی بمثل می کند عدل قوی پنجه تو ناخن شیر
3 هر کجا ابر سخای تو شود قطره فشان موج گردد کف در یوزه دریا ز غدیر
4 مگر از رشح کف جود تو مجنون شده بحر که صبا هر دمش از موج کشد در زنجیر
1 ای یافته صبح از دم جانبخش تو دم را آموخته بحر از کفت آئین کرم را
2 در عهد جوانبختی عدل تو عجب نیست گر پیر فلک راست کند قامت خم را
3 آثار قدومت به پرده نشانده است از بأس قدم عیسی فرخنده قدم را
4 گر یوسف و داوود و گر خضر و مسیحاست دارند ز تو چون ز تو جم خیل و حشم را
1 تا تو رفتی چون خدنگم از برای زیباصنم سرنهادم چون کمان حلقه بر زانوی غم
2 آن سیه روزم که در شبهای هجران همچو شمع می فشانم مشت خاکستر بسر تا صبحدم
3 دل بمرغان چمن نگذاشت از بس ناله کرد ناتوان صید دلم در جنگل شهباز غم
4 من باین حال و تو بی پروا نمی پرسی چرا می کشی از سینه آه دردناکی دمدم
1 چو چنگ نالم و افغان که نغمه انگاری چو شمع گریم و دردا که خنده پنداری
2 دل مرا که خریدار گشته ای ز هوس چه می کنی که بسی دل برایگان داری
3 باین معامله بس مایلی و می دانم که کار تست جگرکاوی و دلازاری
4 تو بیوفائی اما ز بس کرشمه وناز هزار حیف که پاس وفا نمی داری
1 صلا زدند سحر بلبلان گلزاری که دیده واکن و دریاب فیض بیداری
2 بمهد خاک چه خوابیده ای ازین غافل که می کنند ترا قد سیان طلبگاری
3 تو چند خفته و روحانیان ترا نگران زاوج منظر این هفت قصر زنگاری
4 کنون که قافله فیض می رسد برخیز بود دهند بدستت لوای سالاری
1 مژده بلبل راکه آمد گل بباغ شاخسار شددگر صحن چمن چون محفل از رخسار یار
2 سبزه را افراخت قامت از نم فیض هوا لاله را افروخت عارض از دم گرم بهار
3 همچون نخل طور آتش می دمد از شاخ گل چون تنور نوح می جوشد زلال از چشمه سار
4 جوش گل بنگر که نتواند فراهم آورد بلبلی از بهر طرح آشیان یک مشت خار